دیروز، حدود ساعت یک و نیم بعد از ظهر، پس از بازگشت از ' بازار موبایل ایران ' که جهت تعویض گلس گوشی، به آن مکان، مراجعه کرده بودم، تصمیم گرفتم پیش از رفتن به خیابان انقلاب - جهت خرید کوچکی که در نظر داشتم - به اغذیه فروشی بالای ایستگاه متروی ' توحید ' ، رفته و با پیتزاهای خوشمزه آن، دلی از عزا درآورم. در حال بالا رفتن از پله برقی شرقی مترو، بودم که متوجه شدم دو خانم که یکی حدودا، ۴۰ ساله و دیگری نزدیک به ۱۰ سال، از او، کوچکتر بود پشت میزی پر از وسائل سفره هفت سین، ایستاده و در حالیکه به من، اشاره می کردند، مطمئنا، مثل همیشه، در حال سر هم، کردن چرندیاتی بودند. اهمیتی نداده و برای خرید پیتزا، از پله ها، بالا رفتم.
پس از تهیه پیتزا، از آنجائی که بسیار شلوغ و جائی برای نشستن نبود، به مترو، برگشته و این بار، از پله برقی غربی، استفاده نمودم. بعد، برای آنکه کیفم خالی نماند، جهت برداشت پول، به سمت خودپرداز کنار میز آن دو خانم مزخرفگو، رفته و اکنون که فاصله بسیار کمی با آن دو، داشتم، متوجه خزعبلاتشان شدم: ' الان، دیگر، لباسهایشان دکمه هم، ندارد. خوب! حداقل، ببندش. ' نفهمیدم مرا با چه موجودی، جمع می بست؛ اما بدون آنکه نگاهشان کنم، گفتم: ' اگر زنان با شوهرانی کثیف، ازدواج کنند، مشکلی نیست؛ اما خوب، بلدند از لباس یک دختر باکره، ایرادی بزرگ بسازند. فکر کرده اند حاضرم با دهان به دهان، شدن با نجاستها، خود را کثیف کنم. ' و از آن جا، دور شدم.
به محض رسیدن به سکوی ' کلاهدوز ' ایستگاه، در حال نشستن روی صندلی، بودم که زن دستفروشی در حالیکه خانمی روبرویش، ایستاده بود، رو به من، پرسید: ' عزیزم! دستگاه کارتخوان داری؟ '. من که یک سال و نیم بود این سوال مزخرف و سرشار از اهانت را از دستفروشان مترو، می شنیدم با ناراحتی، گفتم: ' دستگاه کارتخوانم کجا بود؟ مگر من دستفروش هستم که کارتخوان داشته باشم؟ '. به جعبه پیتزائی که در دست، داشتم، اشاره کرد و جواب داد: ' آخر، آن بدلیجات ... . ' و وقتی بی محلی مرا دید، حرفش را خورد. رو به یکی از خانمهای مسافر، ادامه دادم: ' هر دفعه، مرا می بینند، می پرسند: ' کارتخوان داری؟ '. حالا، خوب است از دستشان، به ' بازرسی شهرداری '، شکایت کرده ام که جمعشان کنند! '.
همان جا نشستم و مشغول خوردن پیتزا بودم که قطار آمد و زن دستفروش که در حال خودخوری، بود از مقابلم، عبور نموده و سوار قطار شد.
با رسیدن قطار بعدی، سه زن دستفروش دیگر، ظاهر گشته و یکی از آنها، کیسه بزرگی را که در دست، داشت از روی جعبه پیتزای من، عبور داد و نزدیک بود تمام پیتزائی را که تنها، یک هشتم آن کسر شده بود بر زمین، بریزد. با ناراحتی، گفتم: ' اَه! '. عذرخواهی کرد و نشست. بعد، یکی از آنها که خود را ۴۰ ساله معرفی می کرد؛ اما ۵۰ ساله به نظر می رسید، گفت: ' ۴۰ سال از خدا، عمر گرفته و ۱۴ سال آن را در دانشگاه، گذراندم؛ اما به اندازه این ۲ سالی که در مترو، کار می کنم، چیز یاد نگرفتم. این جا فهمیدم زنها چه می خواهند، چگونه فکر می کنند و ... . ' و سپس، در جواب دستفروش دیگری که درباره رشته اش، از او، سوال می کرد، گفت: ' ' مطالعات زنان ' خوانده ام. '
توجهم را به حرفهایش، جلب کرده بود که دیدم یکی از آنها، دهانش را پوشانده تا لبخندش آشکار نگردد. همین طور به هم، نگاه کرده و لبخند می زدند که قطار از راه، رسید و یکی از آن سه نفر که نزدیک بود پیتزا را بر من، حرام کند، با اشاره به من، به دوستانش، گفت: ' چرا این طوریست؟ '.
شما هم، اگر میان چند هزار دستفروش، متکدی، کارمند و فروشنده غرفه های مزاحم، مردم آزار و خرابکار مترو که وانمود می کنند استاد دانشگاه هستند و از خانواده های عالی؛ اما بر خلاف آن چه که می نمایند، عمل نموده و تمامی رفتارشان در غیبت کردن، آزارهای زبانی، تهمت زدن و انواع شرارتها، خلاصه می شود، گرفتار شده و با مراجعه به ' حراست ' و ' پلیس مترو ' و دیگر مراجع مسئول، مشکل مذکور همچنان، پا بر جا بماند، چه راهی را برمی گزینید: ۱- کنار گذاشتن مترو؛ به عنوان وسیله حمل و نقل عمومی. ۲- زد و خورد و برخورد متقابل. ۳- شکایت به دیوان عدالت اداری؟
گزینه اول و دوم به راحتی، حذف می شوند؛ چرا که ناشدنی هستند. می ماند گزینه سوم و راه دراز و پرهزینه احقاق حق، توسط قوه ' حالا وقت بسیار است ' قضائیه.