باغ عدن

پیام های کوتاه

حدود ساعت دوازده و نیم ظهر روز دوشنبه ۱۶ بهمن ۹۶، سوار بر متروی ' کهریزک '، به سمت دانشگاه، در  حرکت بودم که ناگهان، صدای خانمی حدودا چهل و چند ساله به گوشم، رسید که با ناراحتی بسیار، از حضور بی ملاحظه و بی بند و بارانه دستفروشان در مترو، گله می کرد: ' اینها را خود مسئولان ایستگاه استخدام کرده اند. یک مشت خانواده شهداء را آورده اند ریخته اند، این جا و به آنها، آموزش داده اند به اذیت و آزار دختران و زنان به قول خودشان، بدپوشش، بپردازند. ' گمان می کنم دل خونی از مزاحمتها و آزار و اذیتهای دستفروشان که به دستور بالادستیهای متروئی، در مواجهه با دختران و زنان تنها و با پوششی خلاف سلیقه ایشان، به نمایش می گذاشتند، داشت؛ دقیقا همان سناریوئی که همواره، در مورد شخص بنده، اجراء می نمودند و سرانجام، به شکایتم نزد ' بازرسی پلیس ' و ' بازرسی شهرداری تهران '، ختم شد.

دستفروشان مترو که در پرروگری، روی هر چه مجرم سابقه دار را سفید کرده اند شروع کردند به جواب دادن و دفاع از تخلفات و مزاحمتهای خود - با توجه به پشتیبانشان؛ یعنی پلیس مترو و مسئولان حریص آن. زن مسافر عصبانی هم، با تقلید صدای سگ، حاضرجوابی و صداهای آزاردهنده و غیرمنطقی آنها را تشبیه به پارس سگ، نمود. توجه همه به سمت آنها، جلب شده و کنجکاو بودند که چه اتفاقی افتاده است. دو زن دستفروش دیگر که تازه، وارد واگن، شده بودند با شنیدن صحبتهای زن مسافر و اینکه آن را اهانتی برای خود، می دیدند همچون همیشه که پس از ایجاد مزاحمتها و زد و خوردهای متعاقب آن، با داستان پردازی، قصد زدودن اتهامات را از چهره، دارند، قصه سرشار از حماسه زحمتکش بودن، قداست و پاکدامنی فردی خود را آغاز نمودند: ' از چهره این زنان و دختران مسافر، می توان فهمید که چه کاره اند. مشخص بود که آدم درستی نبود. یک روز، زنی معلوم الحال - قضاوتی کاملا، بر اساس ظاهر - پایم را لگد کرد و در عوض عذرخواهی، به دستفروش بودنم، اعتراض نمود و گفت: ' وسائلت را جمع کن. ' از سر و وضعش، می شد فهمید که چه کاره است. گفتم: ' چیست؟ محلت نگذاشته اند و حالا، حرصت را سر من، خالی می کنی؟ ' و تهدید به ضرب و جرح، نمودم. او هم، گفت: ' اگر راست می گوئی، بزن. ' من هم ضربه ای به او، وارد کردم و قبل از آنکه بتواند واکنشی نشان دهد، درب قطار بسته شد. او نیز، با عصبانیت، لگدی به در، کوبید و قطار حرکت کرد. '

چنان با آب و تاب، به شرح سلحشوریهایش، در حق مسافری مونث و تنها، می پرداخت که گوئی مطابق دستورالعمل فرمانده خود، مشغول پیکار با دشمنی بیگانه و متجاوز به حریم فرهنگی احمقانه اش، بوده و تا یارا داشت‌، باید از خجالتش، درمی آمد. بعد، بلافاصله، تلاش کردند آن را به موضوع اعتصابات موجود، ارتباط داده و هر چه بیشتر، خود را قدیس و پیرو دین و مسافران این چنینی را دشمن دین و حکومت معرفی نمایند.

وقتی در شرح وظائف دستفروشان زن و کودک بی سرپرست یا بدسرپرست و مردان و پسران محتاج به نان شب مترو، ایجاد مزاحمت برای نوامیس مردم، هنگامی که پوششی مخالف سلیقه مسئولین را بر تن دارند، مشاهده می شود - با در نظر داشتن این موضوع که خود دستفروشان نیز، از نظر اخلاقی،‌ گرفتار انواع فسادهای ریز و درشت هستند؛ از جمله، دوستی و رابطه نزدیک و غیرشرعی با کارمندان مترو، جهت گرفتن مجوز فروش در آن مکان - آن چه که به ذهن خطور می کند جز این، نخواهد بود که: دستفروشان مترو و متکدیانش چیزی جز عروسکهای خیمه شب بازی مسئولان مترو، نیستند که با هر اشاره ای، از جانب آنها، سر به اطاعت، خم می کنند. جانبداری و سعی در فراری دادن مجرمان دستفروش و متکدی مترو به دست کارمندان آن، وقتی پس از ارتکاب جرم، دست به دامن پلیس و ...، می شویم، به خوبی، مبین این حقیقت است.

اخیرا، بر تعداد و شدت اعتراضات مسافران، به حضور همراه با مزاحمت دستفروشان و متکدیان مترو، بیش از پیش، گشته؛ گوئی دست همه آنها به تدریج، برای همه‌ مسافران مرد و زن و دختر و پسر باغیرت مترو، در حال رو شدن، است.

  • ۱۹ بهمن ۹۶ ، ۲۰:۴۸
  • بنده خدا

انقلاب زورکی

يكشنبه, ۸ بهمن ۱۳۹۶، ۰۶:۲۳ ب.ظ

سرانجام انقلاب اسلامی ایران - انقلابی که با ترغیب علمای اسلام؛ اما با جوشش و میل شخصی مردم، آغاز گشت و به ثمر رسید - جز این، نبوده که مردم انقلابیش برای اعتراضی هر چند کوچک راجع به مسائل حیاتی زندگی خود نیز، نیازمند مجوز از همان اشخاصی، هستند که به جهت اهمال کاری یا خرابکاریهای پشت پرده شان، موجبات اوضاع اسفبار ملت را به وجود آورده اند. حال اینکه چه عاقبتی در پایان راه، در انتظار یک انقلاب زورکیست کاملا واضح است: ' دیکتاتوری ای به مراتب، مخوفتر. ' سالی که نکوست از بهارش، پیداست.

آن چه از جمله این لیدر، استشمام می شود چیست: ' اگر صدایتان را نشنوم، کاری می کنم در آمپاس، بمانید؛ چون ما را در آمپاس، گذاشته اید. '؟ انقلاب زورکی هم، می شود؟

  • ۰۸ بهمن ۹۶ ، ۱۸:۲۳
  • بنده خدا

دیروز، پس از کلنجارهای درونی بسیار، تصمیم بر آن، شد تا در عوض استفاده از سیستم کثیف حمل و نقل مترو - آلوده از همه جهات؛ همان گونه که پیشتر، ذکر شد - و به سبب دوری از محیط سرشار از قاچاق فروشی دستفروشان و تن فروشی زنان دستفروش و متکدی که برای کسب مجوز کار در آن جا و باقی ماندن در باند مربوطه، به رابطه نامشروع، با اشخاص مسئول آن، تن داده و حتی در تبلیغ کالاهای خود، از کلمات وقیحانه و تهوع آوری، بهره می برند و نیز، به جهت پرهیز از مزاحمتهای پی در پی ایشان و همچنین، مزاحمتهای مسئولان مترو، از وسیله نقلیه دیگری، استفاده کنم؛ یعنی اتوبوسهای تندرو. خوشحال بودم که از چهره نابهنجار عناصر متروئی، دور بوده و هر باری که از روبروی ایستگاههای مترو، عبور می کردم، از تجسم روبرو شدن با چهره کریهشان، دچار حالت اشمئزاز، می شدم.

اما مگر ایشان به این راحتیها، مردم را آسوده می گذارند؟ از سال گذشته، شاهد تعقیبات مکرر آنها تا درب منزل و پیشنهادهای دوستیشان - به شکلهای مختلف - بوده ام؛ طوری که گهگاه، مجبور به تماس با پلیس ۱۱۰، می شدم. عصر هنگام که به منزل، بازمی گشتم، مردی را که چهره آشنائی داشت و همواره، زمان ایستادن در ایستگاه اتوبوس محل - جهت عزیمت - سوار بر خودروی پژو پارس سفیدرنگش - که این بار، شماره پلاکش را برداشتم - روبروی ایستگاه، توقف نموده و با اشاره، مرا دعوت به سوار شدن، می کرد مشاهده نمودم که از قبل، سر کوچه محل اقامتم، پارک کرده و به شکلی نمایشی، مشتی اسکناس ۱۰۰۰۰۰ ریالی کم ارزش ایرانی را در دستانش، گرفته و حین عبور من، نگاهم می کرد. من هم که متوجه مقصود کثیفش شده بودم بی توجه از کنارش، عبور کردم که ناگهان، از پشت سر، به آرامی، گفت: ' ۲۰۰۰۰ تومان. ' نقشه از پیش طراحی شده ای بود. او که به یاری تعقیبهای گذشته اش، از محل سکونتم، مطلع و در نتیجه پیشنهادهای پیشین خود، مطمئن بود همچون مادر، همسر  و خواهران احتمالی کثیفش، این کاره نیستم سر کوچه، کمین نموده و قصد داشت تا ابتداء، با نشان دادن پولها، توانائی مالیش را که بیش از ۲۰۰۰۰ تومان، بود به رخ کشیده و سپس، با بیان مبلغ ناچیز ۲۰۰۰۰ تومان، از ارزش من، بکاهد.

با مشاهده بی توجهیهای من، با ماشین، پشت سرم، حرکت کرد و جلوتر، ایستاد تا اینکه وارد ساختمان، شدم و او نیز، آن جا را ترک کرد.

نمی دانم چرا وقتی پای امنیت خودشان در میان است - که نام زیبای ' امنیت ملی ' را هم، بر آن، نهاده اند - سرتاسر کشور مامورباران می شود؛ اما نوبت که به امنیت شهروندان، می رسد، نه تنها، پلیسی نیست؛ بلکه حتی با وجود حضور در محل، خود را به ندیدن، زده تا از انجام وظیفه، شانه خالی کنند. بماند که در صورت مراجعه و شکایت حضوری نیز، به پیچاندن مراجع، می پردازند؛ بخصوص اگر مراجع مونث باشد. لعنت خداوند بر مادرشان، باد که چهره زن را تا حد یک بازیچه، تنزل داده اند! از فرزندان چنین مادرانی، بیش از این، انتظار نمی رود؛ یک مشت زن حجاب برتری که تنها چیزی که در موجودی مونث، می بینند جنسیتش است.

خیلی دوست داشتم به او، بگویم: ' آن پول را به مادر فاحشه ات، بده که حاضر شده در قبال پرداخت نفقه روزانه و مهریه ای، از جانب پدر کثیفت، رحمش را در اختیار وی، قرار داده و موجود زناکار و آلوده ای چون تو را تقدیم او نموده و در نهایت، تحویل جامعه دهد. '؛ اما حیف که فرصت نشد!

  • ۰۳ بهمن ۹۶ ، ۰۴:۳۵
  • بنده خدا

دیروز، جهت زیارت امامزاده مورد علاقه خود، به آن محل، مراجعه کرده بودم و پس از حدود گذشتن حدود 1 ساعت و نیم، تصمیم به خروج، داشتم که ناگهان، متوجه شدم نیاز به تجدید روژ لب، دارم. آئینه را خارج کرده و طوری که صورتم به شکلی کامل، پشت کیف دستی بزرگم، پنهان بود، مشغول شدم که از آن طرف پرده، صدای خانم خادم آن مکان آمد که داشت با عجله، خود را از قسمت مردانه، به سمت قسمت زنانه، می رساند. شنیدم که در حال سلام و احوالپرسی، با مردان آن قسمت، بود. تعجب کردم که این خانم چرا از قسمت مردانه، تردد می کند. گوئی چنان عجله ای داشت که قادر به عمل کردن به شیوه معمول - وارد شدن از قسمت زنانه - نبود؛ اما به محض ورود و آن چه که اتفاق افتاد، متوجه عجله غیرمعمولش شدم. خانم خادم به محض کنار زدن پرده، به سرعت، رویش را به من، کرد و من هم، همچنان کیف را روبروی صورتم، گرفته بودم. چرخید و خود را به پشتم، رساند و گفت: « این چیست؟ ». جواب دادم: « خوراکی خورده ام. دارم تمیز می کنم. » با لحنی عصبانی، گفت: « برو بیرون. جلوی آقا، این کارها را نکن. » همان طور که روژ لبم را به سمت صورتم، می بردم، گفتم: « فقط یک لحظه طول می کشد. » که ناگهان، با عصبانیت، با دست، به روژ لبم، حمله کرد و قصد از بین بردنش را داشت که کنار کشیدم و موفق نشد. به آرامی، گفتم: « داخل خیابان که نمی توانم روژ بزنم. » جواب داد: « برو داخل دستشوئی و هر چقدر دلت می خواهد آرایش کن. بعد، مثل یک زائر بیا. » حال، گوئی یک روژ لب با آرایشی هفت رنگ، برابری می کند. پاسخ دادم: « من که کیفم را جلوی صورتم، گرفته بودم. شما کنارش زدید. » گفت: « مردها می بینندت. » گفتم: « این جا که مردی نیست. از آن طرف پرده، مرا می بینند؟ ». جواب داد: « این جا دوربین دارد. مردها هم، به قدری هیز هستند که متوجه می شوند داری چه کار می کنی. » گفتم: « نمی دانستم مردها دارند نگاه می کنند. » واقعا هم، نمی دانستم. گفت: « پس، خوب شد که بهت گفتم. »

از اینکه آگاهم کرده بود، خوشحال شدم و داشتم جمع و جور می کردم که خارج شوم؛ اما از رفتار تندی که با من، داشت، به قدری ناراحت شده بودم که ناگهان، بغضم ترکید و همان طور که بیرون می رفتم، شروع کردم به گریه. دستم جلوی صورتم، بود و در نتیجه، امکان جمع کردن چادرم را نداشتم. البته چادر چادر امامزاده بود که زائرین باید قبل از ورود، آن را سر می کردند. چادرم وسط امامزاده، به زمین، افتاد و به همان شکل، خارج شدم. پشت پرده جلوی در ورودی امامزاده، چند مرد و پسر بودند که مشغول پخش چای و خواندن مدح و عزاداری و ... بودند. من که نمی توانستم با چهره ای گریان و صورتی به هم ریخته، از آن جا، بیرون بیایم همان پشت پرده، ایستادم و صورتم را مرتب کردم. خیلی طول کشید. صدای عزاداری و اداهای مسخره شان عذابم می داد. طوری که بشنوند، گفتم: « نهایت هنرشان چادر سر کردن و ریش گذاشتن است؛ اما درونشان خالیست. زمین مردم را بالا می کشند و پول مردم را می خورند و پشت حجاب دختری تنها، سنگر می گیرند و می گویند: « این دختر حجاب مناسب ندارد. راهش ندهید. » که بدین ترتیب، کارمند محترمشان دزدیش را کرده و به بهانه مشکل حجاب، از روبرو شدن با دختر بیچاره، بگریزند. آن وقت، همین اشخاص همان پولهای دزدی ای را که از جیب مردم، بلند کرده اند به جیب مبارک، زده و به همین خاطر هم، از آنها، دفاع می کنند. به سگ هم، اگر نان بدهی، برایت، تا ابد، دم تکان می دهد. »

هر چقدر تلاش می کردم اشکم را پاک کنم، دوباره، هیجان بر من، غالب می شد و مجددا، گریه ام می گرفت. با دیدن زنان حجاب برتری که از داخل امامزاده، خارج می شدند، داغم تازه شد و گفتم: « با این پسرهای کثیفی که به دنیا آورده اید، بروید و آن قدر چادر سر کنید تا شاید گناهانتان بریزد. « حضرت مریم (س) » ازدواج نکرد و خود را پاک نگاه داشت. در نتیجه، پروردگار « عیسی (ع) » را - که پسری پاکیزه بود - به او، داد. اینها در عوض پاک نگاه داشتن رحمشان - چیزی که خداوند قبل از حجاب ظاهری، به آن، امر نموده - چادر سر کرده و با امثال « یزید »، ازدواج می کنند و سبب به حیات رسیدن پسرانی ناپاک، می شوند. بعد، به سراغ راهبه ها، رفته و آنها را به دلیل انحرافشان، سرزنش می نمایند - چرا که از نظر ایشان، مجرد ماندن انحراف است و هر طور که شده، باید ازدواج کرد؛ حتی به قیمت همنشینی با فردی چشم چران، زناکار، مشروبخوار، کلاهبردار، متصرف اموال غیر و ... - و دیگر اهمیتی ندارد که از نظر پروردگار، همنشینی با گناهکار، خود، گناه بوده و باعث شراکت فرد در گناهان همنشینش، می شود. در نهایت، روز ازدواج « حضرت علی (ع) » و « حضرت فاطمه (س) » را جهت پیوند شیطانیشان، برمی گزینند تا سالگرد ازدواج شومشان با این پیوند مبارک، پیوند بخورد و روز تولد « حضرت فاطمه (س) » را که همسر مردی پاک و مادر نسلی صالح بوده به خاطر مادر موجوداتی ناپاک شدن خویش، جشن می گیرند. »

تنها هنر زنان و مردان ایرانی برای دیندار نشان دادن خود، همین است و بس که: همه کارهای شیطانی خود را - از ازدواج با همسر آلوده شان، گرفته تا زایش موجوداتی آلوده تر از خود - مصادف کنند با ازدواج دو زن و مرد پاک عالم و روزهای تولد فرزندان پاک این دو تن؛ ولی آیا با حلوا حلوا گفتن، دهان شیرین می گردد؟ من که فکر نمی کنم.

به هر شکلی که می شد، خود را مرتب نموده و وارد خیابان، شدم. در راه، به پیرمردی ژنده پوش، برخورد کردم که همواره، سر کوچه ای مشخص، نشسته و همان جا، گذران زندگی می کند. با دیدن من، همان طور که چند تکه نان خشک سنگگ به دست، داشت و از سرمای زمستان، می لرزید، به سمتم، می آمد و می گفت: « کمک کنید. کمک کنید. » من که او را همیشه، همان جا می دیدم مطمئن بودم واقعا، بی سرپناه بوده و همانند متکدیان سیستم حمل و نقل مترو، نیست که صرفا، توسط خود کارمندان حریصش، به جمع آوری پول، از مسافران بدبخت و ساده دل مترو، می پردازند و بعد، میان خود، تقسیمشان کرده و مدام، جهت نمایش و پاکسازی چهره خود، از بلندگو، اعلام می دارند: « لطفا، جهت حفظ امنیت و آرامش مترو، از خرید از دستفروشان و کمک به متکدیان، خودداری کنید. » مقداری که در توان، داشتم کمکش کردم. به محض بلند کردن دستانش به آسمان و دعا کردنش که: « خداوند کمکت کند! خداوند نگهدارت باشد! »، چنان خوشحال و شاد شدم که هر آن چه که داخل امامزاده، بر سرم، آمده بود فراموشم شد. از او، تشکر کرده و با خود، گفتم: « شاید خداوند می خواسته این اتفاقات برایم، بیفتند تا زودتر، آن جا را ترک و از این محل، عبور نمایم و به این پیرمرد حقیقتا نیازمند، کمک کنم. »

همیشه، از آن زن خادم، واهمه داشتم. انگار می دانستم روزی، شاهد چنین برخوردی از او، خواهم بود؛ چرا که همین رفتارها را با دختران و زنان دیگری هم، داشت. حال اینکه چرا کمین کرده و منتظر بود کار همیشگیم را که در عرض این 5 سال زیارتم، در آن مکان متبرک، انجام می دادم - یعنی تمیز کردن صورتم قبل از خروج از آن جا - آغاز نموده و به سمتم، حمله کند - آن هم، در شرایطی که حسابی، به دنبال شکایت از کارمندان مترو و دستفروشان تحت استخدام خودشان، هستم و نیز، در صدد بازپسگیری مجدد زمین آباء و اجدادی خود که حدود دو دهه است توسط کارمندان دولت، تصرف شده و برای دادنش، این دست و آن دست می کنند و هر جا که می روم، سنگ جلوی پایم، انداخته و مزاحمت ایجاد می کنند با شما.

در انتهاء، این را هم، خاطرنشان کنم که خداوند ستارالعیوب است و زن خادمی که به گمان خویش، به این سبک، از حرم آقا، دفاع می کند پیش از آنکه پوشش روبرویم را کنار زده و کاری را که از نظر ایشان، زشت بوده آشکار نماید - مرتب کردن صورتم - به این، بیندیشد که آیا اگر خود آقا بوده و متوجه کارم می شدند، به همین شکل، عمل می نمودند یا به شکلی که خداوند سفارش به ستارالعیوب بودن، دارند، رفتار می کردند.

  • ۲۹ دی ۹۶ ، ۱۲:۵۷
  • بنده خدا

جمعه 22 دی ماه 1396 و ساعت حدود 5 و نیم عصر بود و من پس از انجام یک سری امور و خریدهای ضروری، از ایستگاه متروی « تئاتر شهر »، وارد سیستم آلوده به انواع فساد و خرابکاریهای مترو، شدم. روی یکی از صندلیهای سکوی « ارم سبز » ایستگاه، در حال استراحت بودم که قطار خط مقابل - « کلاهدوز » - از جلوی دید، ناپدید و سه دستفروش زن روی سکوی مقابل، نمایان گشتند. یکی از آنها، در حال فروش کیف پول چرمی قاچاق، دیگری لوازم آرایش قاچاق و سومی هم، مقداری خرت و پرت قاچاق، بودند. با دیدن من، مزاحمتها و آزارهای چشمی و زبانی خود را که یک سال و نیم است با تحریک کارمندان خلافکار مترو؛ به عنوان دوستان نزدیکشان، در حقم، روا می دارند شروع کردند: « دختره مشکل دارد. دختره کم دارد. » بعد، با وقاحت تمام، به من، خیره شده و منتظر واکنشم بودند. آخر، من مزاحم کار و کاسبی ایشان هستم. بعد از این همه مدت که گروه قاچاق فروش و خلافکار مترو که جمعی از کارمندان و دستفروشانش را شامل می گردد با این حدس که شاید بتوانند پول یا عشقی ناپاک را - همچون دستفروشانشان - از جانب من نیز، به جیب زده و یا دختری را وارد باند قاچاق فروش و تن فروشی خود، نمایند، نتیجه ای عایدشان نشده؛ بلکه منجر به شکایتهای متعدد من به پلیس 110 و بازرسی پلیس نیز، گشته، اکنون، به من، به چشم مزاحم کار و کاسبی حلال خود، نگریسته و قصد دارند هر طور که شده مرا از خرابکارخانه شان، فراری دهند. ممکن است این سؤال برایتان، پیش آید که: « مترو که پلیس دارد. پس، چرا پلیس 110؟ ». جواب این است: تنها کاری که پلیسهای مترو حین شکایت از کارمندان مترو و دستفروشانش، انجام می دهند عدم رسیدگی به شکایت افراد و تلاش برای راضی کردنشان به چشمپوشی از شکایت یا فراری دادن شاکی با استفاده از بهانه های مختلف؛ است؛ مثلا اینکه: « پوششت چرا نامناسب است؟ »، « مگر من بدهکارت هستم؟ »، « این دفعه، را بگذر. سری بعد، خودمان رسیدگی می کنیم. »، «  اصلا این کارمند یا دستفروش کاری نکرده که دستگیرش کنیم. اگر مشکل داری، برو دادسرا. » و ... .

پیشتر نیز، بیان کرده ام که تمام یافته های خود را در ابتدا، مدیون پروردگار و بعد، تنها سفر کردنم هستم. همین تنها سفر کردنم؛ به عنوان « دختری تنها در معابر »، منشاء طمعهای بسیاری از باندهای خلافکار شده و به قول معروف، مار را از داخل لانه اش، بیرون می کشد. یکی از رفتارهائی که در طول مدت مشاهداتم، در مترو، دستگیرم شده این است که در ابتدای کار، با قرار قبلی و از پیش تعیین شده، کارمندان مترو به دنبال شکارهای خود که دختران، زنان، پسران، مردان و کودکان تنها و مستعد جرم، هستند، گشته و با ندا دادن به دوستان پلیس مستقر در مترو، به بهانه های امنیتی، به بازجوئی از ایشان و بازرسی محتویات کیف آنها، می پردازند؛ شاید به موارد خاص - افراد تنهای مستعد جرم - برخورد نموده و بدین شکل، اعضاء باند خود را گسترش دهند. پس از مصاحبه مقدماتی و آگاهی از وضعیت زندگی ایشان، در صورتی که فرد دستفروش باشد، تلاش می کنند با حربه زور و ارعاب، ایشان را رام خود نموده و با راضی کردنشان به کار، برای ایشان و کسب یک سود دوجانبه، به ادامه کار آنها، در مترو، رضایت می دهند؛ گوئی مترو ارث پدری ایشان است و قادرند به هر شکلی که مایلند، در موردش، تصمیم گیری کنند. به قول معروف: « قانون کیلو چند؟ ». در صورتی هم که طرف مقابلشان دستفروش نباشد، به نحوی، از دستفروشی و انواع کارهای مجرمانه، صحبت می کنند تا نظر اشخاص را در این باره، جویا شده و نشانه هائی از موافقت و همراهی را در آنها، مشاهده نمایند. با پیروز شدن شخص در مصاحبه مقدماتی، از این پس، او می تواند به راحتی و بدون هیچ گونه مزاحمتی، وارد باند خلافکار ایشان، گشته و فعالیت اشتراکی خود را در این مکان عمومی که به تصور ایشان، ملک شخصیست، آغاز کرده یا بدان، ادامه دهند.

با دیدن رفتارهای آزاردهنده ایشان، رو به دختری که روی صندلی کناری من، نشسته بود، پرسیدم: « می بینید چه کار می کنند؟ همیشه، مرا با انگشت، به هم، نشان داده و پچ پچ کرده یا بلند بلند، به هذیانگوئی، می پردازند. » گفت: « آره. دارم می بینم. محلشان نگذار. » گفتم: « آخر، این رفتار همیشگیشان است. خیلی اذیتم می کنند؛ ولی نشانشان می دهم که نتیجه خرابکاری و افتخار به آن، چیست. » به سمت دفتر پلیس ایستگاه، به راه افتاده و به محض وارد شدنم، ستوان دوم مردی را دیدم که در کنار یکی از مسئولان ایستگاه و دو تن از دستفروشان زن، نشسته و در حال صحبت، هستند. با ناراحتی، مسئله را در میان گذاشته و منتظر عکس العمل سریع ایشان بودم تا شاید برای دستگیری آنها، اقدامی نماید؛ اما با خونسردی، جواب داد: « ما هم، با آنها، مشکل داریم. این دو خانم دستفروش را می بینید؟ بابت همین برخوردهای بد، به این جا، آورده ایمشان. » یکی از زنان دستفروش، گفت: « دستفروش غلط می کند مزاحم مسافر می شود. چرا سراغ پلیس می آئی؟ با پشت دست، بزن توی دهانش. » با تعجب، نگاهش کردم و پلیس مرد هم، گفت: « شمالیها همین طوری هستند، دیگر. زود، عصبانی می شوند و ... . » ( با پوزش از شمالیهای عزیز. ) زن دستفروش پاسخ داد: « ما تالشی هستیم؛ ولی ترکیم. » زن دستفروش دیگر هم، اظهار فضل نموده و گفتند: « محلشان نگذار. بگذار هر چه دوست دارند بگویند. » گفتم: « آخر، آبروی آدم را می برند. مدام، با انگشت، نشان می دهند و حرفهای مزخرف می زنند. آبروی خودشان رفته و آبروی مردم برایشان، مهم نیست. » بعد، در عوض رسیدگی مستقیم به شکایت من، یکی از کارمندان مترو را  جهت انتقالشان به دفتر پلیس، صدا زد.

به محض پائین رفتن از پله ها و دیدن هر سه دستفروش مجرم، آنها را به مأمور مربوطه، نشان داده و گفتم: « اینها بودند. » زن کیف فروش گفت: « بیا. » با نزدیک شدنم، ادامه داد: « ثابت کن. » گفتم: « دختری که آن جا، نشسته بود شما را دیده است. » در سکوت، به آن طرف سکو، نگاه کرد و دختر مذکور را جستجو می کرد. منتظر عکس العمل مناسب مأمور مترو بودم؛ اما کاری که از ایشان، صادر گشت تعجب عمیق من و مسافران دیگر را برانگیخت. وی و دستفروشان که اوضاع را وخیم دیده و می دانستند هر آن، امکان دارد در چنگال قانون، گرفتار شده و تمام خرابکاریهای مشترکشان آشکار شود به دنبال راه گریزی، بودند. قطار از راه رسید و مأمور ایستگاه با دست و خیلی محترمانه، به سه دستفروش، اعلام کردند: « بفرمائید خانمها! » و آنها هم، با تشکر، وارد قطار شدند. اعتراض کردم: « شما را فرستادند که اینها را فراری دهید؟ گفت: « فکر می کنید چه برخوردی باید می کردم؟ ». جواب دادم: « باید دست اینها را بگیرید و ببرید بالا دفتر پلیس یا حداقل، از مترو، بیرونشان کنید. » با وقاحت تمام، گفت: « من فوق لیسانس علوم سیاسی هستم و تمام این قوانین را خوانده ام. ما بیرون انداختن نداریم. » قطار که رسیده بود، دستفروش زن دیگری هم، از آن، خارج شده و روی صندلی نشسته بود که با مشاهده اعتراضات من مبنی بر اخراج دستفروشان از مترو، زبان به هذیان و تهمت، باز نموده و گفت: « این خودش دستفروش است. من خودم دیده ام. شال می فروشد. » رو به مأمور مترو، کرده و گفتم: « ببینید. ایستاده است، جلوی شما و دارد شایعه پراکنی می کند. »  با قلدری فراوان، پاسخ داد: « به من، چه مربوط است؟ برو به مقام قضائی، شکایت کن. » به دنبالش، راه افتاده و گفتم: « شما را برای چه، استخدام کرده اند؟ ». توجهی نمی کرد و به راهش، ادامه می داد و به دفترش که کنار دفتر پلیس، بود، وارد شد. به دفتر پلیس، وارد شده و گفتم: « دستفروشان را فراری داد، داخل قطار. » پلیس همچنان، با دو دستفروش زن، نشسته بود و خونسردانه، طوری رفتار می کرد که انگار اتفاقی نیفتاده است: « دفعه بعد که مزاحمتان شدند، با آنها، برخورد می کنیم. » و منتظر بود بروم. گفتم: « اینها یک سال و نیم است برای من، مزاحمت درست می کنند و هر بار که مراجعه می کنم، همین را می شنوم. پس، کی می خواهید برخورد کنید؟ ». حرفهای تکراری و همیشگی پلیسها را که همواره، برای خفه کردن موجودات مؤنث و صرفنظر کردنشان از شکایت، می زنند شروع کرد: « وقتی شما به این شکل، لباس می پوشید، چه توقعی دارید؟ همین می شود، دیگر. » جواب دادم: « اولا، اینها با لباس من، کاری نداشتند. ثانیا، اینها وضع لباسشان خیلی درست است که به من، ایراد بگیرند؟ ». با حاضرجوابی، گفت: « اگر مردم لخت بگردند، شما هم، باید لخت بگردید؛ چون همه به همین شکل، هستند؟ ». گفتم: « مگر من لخت هستم؟ این پوشش نیست؟ ». در پاسخ، گفت: « پوشش داریم تا پوشش. یک زیرپوش هم، می تواند پوشش باشد؛ ولی ... . » با دست، تونیک نسبتا بلندم - تا سر زانو - که زیر مانتوی تقریبا، جلوبازم، پوشیده بودم را نشانش داده و گفتم: « این زیرپوش است؟ ». سری تکان داد: « دیگر، من نمی دانم. »

من که دیگر، از مزاحمتهای دستفروشان و کارمندان مترو و بی توجهیهای همیشگی پلیس که به نوعی، همکاری با مجرمان، است، خسته شده بودم با لحن ناراحت تری، گفتم: « چند دستفروش پسر یک ماه پیش، می خواستند با چاقو، به من، حمله کنند. باید مرا بکشند که تکانی به خودتان، بدهید؟ ». گفت: « این بار که رفتند. سری بعد، برخورد می کنیم. » گفتم: « الان یکی از آنها که به من، تهمت دستفروشی می زند پائین نشسته است. » بالاخره، تکانی به خود، داد و خیلی آرام و خونسرد به سمت پائین پله ها، حرکت کرد؛ اما چه فایده؟ نوشدارو پس از مرگ « سهراب ». در جواب غرولندهای من مبنی بر تعللهای ایشان، فرمودند: « من همیشه، این ایستگاه هستم. اگر اتفاقی افتاد، به خودم، بگو. حتما، دستگیرش می کنم. »

به ناچار، ایستگاه را ترک کردم؛ اما با بازرسی پلیس، تماس گرفته و قضیه را اطلاع دادم. ایشان هم، نام پلیس مربوطه را می خواستند که گفتم: « تمام پلیسهای مترو به همین شکل، رفتار می کنند. فقط، برخورد یکی از آنها که نیست. »؛ اما قبول نکردند. ناگزیر فردای آن روز، جهت کسب نام پلیس مذکور، به دفتر پلیس ایستگاه « تئاتر شهر »، مراجعه کردم؛ اما در عوض دادن نام ایشان، شروع به بازرسی محتویات کیفم، کرده و بعد، موضوع را به پوشش من، فرافکنی نمودند. موضوع حساسیت داشتن به رنگهای تیره - به ویژه رنگ مشکی - و همچنین، فشار آوردن گره شال روی گردنم که باعث افت فشار خون و بیماریم، می شد را به پلیس زن، عنوان کرده و گفتم که چاره ای به استفاده از این نوع پوشش، ندارم. به هر صورتی که شده از دادن نام پلیس مرد، امتناع کرده و همانند دفعات پیش، رسیدگی به شکایتم را به روزها و دفعات بعد، مؤکول نمودند. اعتراض کردم: « یک سال و نیم است دستفروشان و کارمندان مترو مزاحمتهای فراوانی را برایم، ایجاد کرده و هر بار، می گوئید: « دفعه بعد. »؛ ولی نه تنها، این مزاحمتها پایانی ندارند؛ بلکه کار به چاقوکشی و تهمت دستفروشی زدن به من، رسیده است. » ستوان دوم مردی که آن جا، حضور داشت گفت: « دستفروشی که تهمت نیست. ». در جواب، گفتم: « برای من، دستفروشی تهمت است. اگر یک دکتر وارد مترو، شده و به او بگویند « دستفروش »، ناراحت نمی شود؟ ». یکی از کارمندان مترو، نزدیک آمد و پس از سلام، گفت: « دستفروشی که بد نیست. دستفروشان کلی پول درمی آورند. مهم همان پول است، دیگر. نه؟ ». در ذهنم، گذشت: « فحشاء و دزدی هم، پول دارد. آیا باید انجامشان دهیم؟ ». در سکوت، نگاهش کردم و او هم که متوجه حرف احمقانه اش شده بود خجالت چهره اش را فراگرفت. رو به ستوان دوم، گفتم: « ولی دفعه بعد، دستگیرشان کنید. دوباره، نگوئید: « دفعه بعد. » » و رفتم. کارمند مترو که به گمانش، مترو ارث پدریش است با اشاره، از من، خواست بدون زدن بلیط، وارد شوم؛ اما من که برایم، خوردن بیت المال حرام است قبول نکرده و با زدن بلیط، از گیت، عبور کردم.

دیروز صبح هم، علیرغم در دست نداشتن نام پلیس مذکور،  تصمیم به تماس با بازرسی پلیس و طرح مجدد مشکلم، گرفتم که سرانجام، قبول نمودند شکایت را ثبت نکرده و در عوض، صوت ضبط شده ام را به بازرسی، منتقل و رسیدگی نمایند. دلیلشان هم، این بود که نام پلیس خاطی را ندانسته و از کل پلیس مترو، شکایت دارم. قرار شد بازرس فرستاده و رسیدگی کنند؛ اما دیگر، شخص خودم امکان پیگیری و اطلاع از نتیجه بازرسی را نخواهم داشت. با خوشحالی، تشکر و خداحافظی کردم؛ چرا که حداقل، تحقیقاتی صورت می گرفت. بعد از ظهر نیز، به بازرسی « شهرداری تهران »، رفتم تا موضوع تخلفات مکرر کارمندان مترو در ایجاد مزاحمتهایشان برای من و راه دادن دستفروشان به داخل مترو و روابطی که میانشان، است را اطلاع دهم. سه راه داشتم: شکایت کتبی، تماس با 1888 و تماس با 137. برای شکایت کتبی، باید عریضه نویسی پیدا می کردم که به دلیل قرار داشتن در آخر وقت اداری و نبود عریضه نویس در آن حوالی، آن را به وقت دیگری، مؤکول کردم. بعد، به سمت متروی « امام خمینی ( ره )، »  حرکت نموده تا برای خرید چراغ مطالعه ای مناسب، خود را به خیابان لاله زار، برسانم.

از خرید که برمی گشتم، کارمند متروئی که با همکارش، کنار گیت مسافران، ایستاده بود رو به من، گفت: « پدر ژپتو! ». نگاهش ننموده و از گیت، عبور کردم؛ اما از دور، نگاهش کردم و او که متوجه نگاههای من بود با پرروئی، به همکارش، گفت: « هر روز، آفش است. یک آدم انی هست که نگو. » به جلو، رفته و گفتم: « بپران. مردم دارند رد می شوند. هر چه دلت می خواهد متلک پرانی کن. » ادعا نمود که روی سخنش به همکارش، بوده و دم روباه هم، لب به شهادت، گشود. پرسیدم: « مگر این « پدر ژپتو »ست؟ ». چیزی نگفته و خودشان را به آن راه، زدند. من هم، گفتم: « همه توهم دارند و فقط، شماها سالم هستید دیگر. نه؟ » و آن جا را ترک کردم.

ایستگاه متروی « دروازه دولت » که برای تغییر خط، پیاده شدم با خیل عظیمی از دستفروشان که در قسمت انتهائی سکوی « کهریزک »، بساط کرده بودند، مواجه شدم. قبل از تغییر خط به سمت « ارم سبز »، برای جمع آوری مدرک مزاحمتها و تهمتهایشان، روی یکی از صندلیهای سکوی « تجریش »، نشستم. بالاخره، با دیدن من، هذیانگوئیهای یکپارچه شان را شروع کردند و من هم که به دنبال مدرکی جهت اثبات مزاحمتها و تهمتهایشان، بودم فرصت را غنیمت شمرده و با استفاده از دوربین تلفن همراه، شروع به فیلمبرداری از جماعت خلافکار مترو، نمودم. به قدری بلند صحبت می کردند که صدایشان به این طرف سکو هم، می رسید: « دستفروش است بابا دختره. دستفروش است به خدا! » و مدام، مرا به هم، نشان داده و می گفتند و می خندیدند تا اینکه قطار از راه، رسید و چهره کریهشان پشت قطار، پنهان شد. همه می گفتند: « نگاه کنید. چقدر راحت به اینها، اجازه داده اند بساط کنند! ». گفتم: « اینها را خودشان می فرستند، داخل مترو. » خانمی چادری گفت: « پس، چرا مدام، می گویند: « جمع کن خانم! جمع کن. »؟ ». پاسخ دادم: « نمایششان است. می خواهند ما فکر کنیم آنها هم، مخالف دستفروشی هستند و با آن، مبارزه می کنند. » مجددا، همان خانم چادری گفت: « من دیدم دستگیرشان می کنند. » گفتم: « آنهائی را که نمی شناسند دستگیر می کنند. بعد از اینکه شناس و خودی شدند، دیگر، کاری با آنها، ندارند. » همه از آن همه فضائی که توسط دستفروشان با آن بارهای جاگیرشان، اشغال شده بود و سر و صداهایشان، ناراضی بودند. با ترک قطار، همچنان، به فیلمبرداری خود، ادامه دادم و آنها که تازه، متوجه موضوع شده بودند دست از تمسخر، کشیده و اعتراضاتشان را به شکلی یکپارچه، آغاز نمودند. بدون توجه، به کارم، ادامه دادم. زن دستفروشی که خود و بارش کف زمین، ولو شده بودند گفت: « خودش را زده است، به آن راه. مثل سگ، دارد فیلم می گیرد. »

خانم مسنی که کنارم، نشسته بود گفت: « ولشان کن. کاریشان نداشته باش. » گفتم: « من کاری به کار کسی، ندارم. این جا برای خودم، نشسته ام؛ اما آنها مدام، با انگشت، مرا نشان می دهند و اذیت می کنند. وقتی هم، اعتراض می کنم، می گویند: « ثابت کن. ». این هم، مدرک برای ثابت کردن حرفهایم. حقشان است. » و ایستگاه را ترک کردم. موقع بازگشت به خانه، متوجه شدم مردی هم، سوار اتوبوس شده و مشغول تعقیبم است. ترسیدم که مبادا جائی خلوت گیرم آورده و نقشه ای که دارد عملی نماید. بالاخره، با به عقب نگاه کردنهای مداوم، به او، نشان دادم که حواسم به او، هست. او هم که شلوغی اطرافم را دید متوقف شد و بدین ترتیب، خود را به خانه، رساندم. امروز هم، قصد دارم شکایتم را نزد بازرسی « شهرداری تهران »، مکتوب کنم.

  • ۲۷ دی ۹۶ ، ۱۰:۵۷
  • بنده خدا