باغ عدن

پیام های کوتاه

امروز، جهت ثبت نام دوره فراگیر کارشناسی دانشگاه پیام نور که از دیروز، آغاز شده، به واحد ' تهران - جنوب ' دانشگاه مذکور، مراجعه کرده بودم. لازم به ذکر است که از روی علاقه ای که به رشته مورد نظرم، داشتم، به فکر ثبت نام مجدد در دوره کارشناسی آن رشته، افتادم؛ وگرنه قبلا، یک بار، این دوره را در رشته ای دیگر، به اتمام رسانده ام. به محض ورود به ساختمان اداری واحد فوق، مسئول درب آن جا که مقام شغلیش واضح نبود که دربان است یا حراست سد راهم شد و گفت: ' این طوری نمی توانید داخل شوید. ' گفتم: ' فقط، یک سوال داشتم. ' گفت: ' نمی شود. باید مقنعه مشکی داشته باشید. ' با احترام؛ ولی جدی، گفتم: ' من که نمی توانم برگردم منزل و برای یک سوال و ثبت نام احتمالی متعاقب آن، دوباره، برگردم. ظرفیت تکمیل می شود. هنوز که دانشجوی مرکز نشده ام. سری بعد که دانشجو شدم، مقنعه می پوشم. ' باز هم، بدون توجه به مشکلی که داشتم، مانع شد.

همینطور مشغول بحث و مجادله بود که: ' من گرمم است و علاقه ای به پوشیدن کاپشن، ندارم؛ ولی مجبورم می کنند. ' که چشمم به دو خانمی افتاد که یکی شال قرمز و دیگری شال طلائی رنگ به سر داشتند. بلافاصله، به آن دو خانم، اشاره کرده و گفتم: ' پس، چرا این خانمها با شال، وارد شده اند؟ '. ناگهان، جا خورد و به یاد چشمپوشیها و اغماضهای گذشته خود، افتاد. بعد از نگاهی سریع که به آن دو خانم، انداخت، در حالیکه سعی در دزدیدن نگاهش، داشت، گفت: ' نه. کجا هستند؟ '. مجددا، نشانشان دادم و او نیز، در کمال بی منطقی، جواب داد: ' شال آنها مثل شال شماست؟ رنگ شال شما سفید و زننده است. '. گفتم: ' رنگ سفید رنگی خنثیست. مثل رنگ شال آن دو خانم که قرمز و زرد نیست. ' در کمال خونسردی، پاسخ داد: ' شرمنده. نمی شود. ' من که عادتی به صحبت صمیمانه، با جنس مخالف، نداشته و همواره، با احترام؛ ولی جدی، به مراوده با ایشان، می پردازم چنان از کل کل غیرمنطقی ایشان، عصبانی شده بودم که گفتم: ' هر وقت، اینها را بیرون کردید، من هم، می روم. ' از جایگاهش، بلند شد و به دنبالم، آمد و با تهدید، گفت: ' مشکلی نیست. زنگ می زنم بالا و می گویم کارت را راه نیندازند. ' با بی محلی، جواب دادم: ' اول، اینها را بیرون کنید. من هم، پشت سرشان، می روم. ' خانمی که مسئول نوشتن اسامی افراد در فرمهای مربوط به رشته های مختلف و سپس، فرستادنشان به واحد آموزش، جهت ثبت نام اولیه، بود با تعجب، نگاهی به من، انداخت و گفت: ' چه شده؟ '. گفتم: ' به شال سفید من، ایراد می گیرد؛ ولی این خانمها را که شال رنگی قرمز و طلائی دارند راه می دهد. ' لب و ابروهایش را به نشانه تعجب، بالا انداخت و چیزی نگفت. او هم که دید اعتراضش به من - وقتی کنار آن دو خانم با شالهای رنگی و آرایش غلیظ ، ایستاده ام - احمقانه است؛ آن هم، جلوی آن جمعیت، آن جا را ترک کرد.

من هم، بعد از پرسیدن سوالاتم از خانم مسئول، قصد خروج را داشتم که با همان مرد دربان یا مسئول حراست ریشو که کاپشنی مشکی بر تن و بی سیمی در دست، داشت، مواجه شدم. با احترام و خونسردی، پرسیدم: ' رنگ سفید رنگی خنثیست. قرمز و زرد که نیست که بگویید زننده است. شما به قرمز و زرد، به چشم ' رنگهای زننده '، نگاه نکرده و همه را راه می دهید؛ ولی سفید برای شما، زننده است؟ '.

وقتی توضیح بیشتر ایشان را شنیدم، بهتر متوجه درد واقعیش شدم: ' شما می توانستی بگوئی: ' حالا راه دیگری وجود ندارد؟ ' ( در حالیکه صدائی با لحنی ملتمسانه و با ناز و اداء، از خود، خارج می کرد؛ یعنی برایش عشوه و غمزه آمده و از رفتار جدی، بپرهیزم. ) شما وارد هر ارگانی که بشوی، باید با افراد آن ارگان، رفتاری مناسب و دوستانه داشته باشید و خود را با آنها، سازگار کنید. من اگر با تو، ضد شوم، می توانم بی جهت، از تو، ایراد گرفته و حتی اگر کاری هم، نکنی، بگویم کرده ای و حتی اجازه جذب  به شما، ندهم و بگویم: ' جذبش نکنید. ' بی سیم هم که دارم. قادرم به راحتی، با حراست آن سمت هم، تماس بگیرم و برایت، مانع درست کنم. شما 4 سال، قرار است به این دانشگاه، رفت و آمد کنی. می خواهی با این وضع و رفتار، بیائی؟ '. سپس، با این خیال که شاید سخنانش، تاثیری داشته باشد، به من، خیره شد. گفتم: ' من اهل زبان بازی نیستم. خیلی رک مشکلم را به شما، مطرح کردم. توهین هم که نکردم. وقتی شما بقیه را راه می دهید، می توانید این بار، به من هم، اجازه ورود بدهید و دفعات بعدی، در صورت عدم توجه من به قانون، شاکی شوید. ' تیرش به سنگ، خورده بود که بتواند مرا مجبور به رابطه صمیمانه، نماید.

خارج شده و جهت خرید کارت ثبت نام، به سمت ساختمان آموزش، به راه افتادم؛ اما انگار خانم عینکی و مسنی که دربان آن قسمت بود از قبل، مطلع شده بود که قرار است من وارد شوم؛ چون به محض دیدنم، نگاه معناداری به من، انداخت و گفت: ' بیا. شالت را درست کن و بعد، برو داخل. ' جلوی شالم را با دست، گرفته بودم و فقط، موهایم - همانند دختران دیگری که داخل، بودند - کمی بیرون بود. با این حال، به علامت اینکه برای حرفش، اهمیت قائلم، تکانی به خود دادم؛ ولی مجددا، مانع شد و چترم را به زور، از دستانم، خارج کرد و گفت: ' این چتر را بده به من. شالت را درست کن و برو داخل. ' گفتم: ' هنوز، آفتاب است. از حیاط که عبور کردم، چترم را جمع می کنم و شالم را هم، محکم می گیرم. ' قبول نکرد. گفتم: ' حساسیت دارم. چه کار کنم؟ بروم درمان کنم و بعد، بیایم؟ '. اهمیتی نداد و بی تفاوت، نگاه کرد. باز هم، دخترانی را دیدم با مانتوهائی جلوباز و موهائی آشفته و رنگ کرده که از جلو و پشت مقنعه هایشان، بیرون آمده بود و خیلی جلف و زننده، مشغول خنده بودند. نشانشان داده و گفتم: ' پس، اینها را چرا راه داده اید؟ ' که با ناراحتی، پاسخ داد: ' اااه! بس است دیگر. هی می گوید: ' اینها را نگاه کن. اینها را نگاه کن. ' لعنت به آن شوهرم که مرا آورد این جا و اسیر کرد! صبح تا شب، باید با یک مشت دختر زبان نفهم، سر و کله بزنم. ' بعد هم، از روی عصبانیت، به دختر مذکور، تشر زد که: ' برای چه این طور لباس پوشیده ای؟ دفعه دیگر، با این وضع، نمی آئی ها. ' و دختر در جواب، خنده تمسخرآمیزی تحویل داده و گفت: ' من دانشجوی این دانشگاه نیستم. ' و خنده کنان با دوستانش، به واحد ' تهران - شمال ' دانشگاه که جنب ساختمان مربوطه، قرار داشت، رفتند.

من که از رفتار تحقیرآمیز و به دور از منطق ایشان، خسته و درمانده شده و می دانستم تمامی آن اداها از کجا، آب می خورد رو به زن دربان، گفتم: ' همین الان، ساختمان اداری بودم. آن جا هم، دخترانی با پوشش و شال رنگی، وارد شده بودند و مرد دربان که خود را مسئول حراست معرفی می کرد تنها، جلوی ورود مرا می گرفت. دردش هم، این بود که به او، باج بدهم تا اجازه ورود پیدا کنم. ' و بعد از بازگو کردن تمامی مکالمات مرد دربان، ادامه دادم: ' قصد بلند کردن و دوست شدن با دختر مردم را دارند. من برای درس خواندن، به دانشگاه، می آیم؛ نه برای پیدا کردن دوست پسر که ایشان به خود، اجازه رفتارهائی این چنینی را داده و در نهایت، از من، ناز و عشوه طلب می کند. '

خانم چادری دیگری که شبیه دستفروشان بوده و ابزار و وسائل آن را نیز، کنارش قرار داده بود رو به من، نمود و گفت: ' تو که دوست نداری به چشم بد، به تو، نگاه کنند چرا به این شکل، لباس می پوشی؟ '. گفتم: ' امثال اینها کاری به نوع پوشش افراد، ندارند. از هر فرصتی، برای طرح دوستی ریختن با دختران، بهره می برند. خداوند در ' قرآن کریم'، نفرموده که: ' ای زن! حتما، مقنعه و چادر داشته باش. '؛ بلکه ... ' زن دربان حرفم را برید: ' چرا. اسلام حجاب را واجب کرده است. ' گفتم: ' بله. در اسلام، حجاب توصیه شده؛ اما تبصره دارد. خداوند فرموده: ' حجاب را رعایت کنید؛ مگر آن قسمتهائی از بدن که ناگزیر، بیرون می آیند. ' این هم، همان قسمتیست که ' ناگزیر ' محسوب می شود دیگر. از روی اجبار، شالم را شل کرده ام تا فشار ناشی از گره آن، اذیتم نکند. واقعا، حالم بد می شود. رنگ سیاه هم، اذیتم می کند. در ضمن، به استناد کدام آیه الهی، به دختر یا زنی که پوششی خلاف میل شما، به تن دارد، به چشم زناکار، نگاه می کنید؟ آیا خداوند فرموده کسی که لباس سفید پوشیده یا کمی از موها یا قسمتی از بدنش، هویداست زناکار است و سزاوار مورد ظن، قرار گرفتن؟ '.

زن دربان گفت: ' حالا، برو بیرون و یک چرخی بزن. الان، حالم خوب نیست. بعد، برگرد تا ببینم چه می شود. ' جواب دادم: ' به خاطر همین اوضاع است که مردم به خارج از کشور، فرار می کنند. من اصلا، فکرم به مسائل این چنینی، نبوده و به هیچ وجه، قصد جلب توجه ندارم؛ اما شما که ادعای سلامت فکر و روان دارید ذهن امثال مرا به این سمت و سوها، منحرف می کنید. ' بعد، با بیان اینکه قصد دارم کناری ایستاده و آمار دخترانی بدون مقنعه و با پوششهائی شبیه به خودم را بگیرم، از آن جا، دور شده و سر کوچه ایستادم. آمار کمی نبود.

همانطور گوشه ای ایستاده و مشغول آمارگیری بودم که مرد دربان یا مسئول حراست مذکور را دیدم که با عجله و در حالیکه نیم نگاهی هم، به من، داشت، به سمت درب ورودی ساختمان آموزش، گام برمی داشت. مثل اینکه از آنچه که می گذشت، آگاهش کرده بودند. بعد، کنار ایشان، نشست و گویی انتظار می کشید جلو رفته و التماسش کنم. با پوزخندی، آن مکان را ترک کردم تا بفهمد از آن دست دخترهائی، نیستم که برای ورود به هر جا و مقامی، خود را ارزان به نگاههای پر از شهوت مردان و پسران، می فروشند. بدین ترتیب، بود که ظرفیت رشته مورد نظر تکمیل و از ثبت نام، بازماندم. خسارت بزرگی بود.

پس از خروج از مترو، با پلیس 110، تماس گرفته و ماجرا را برای خانم پشت خط، شرح دادم. ایشان فرمودند: ' شاید بگویند پوشش شما نامناسب بوده و ایشان صرفا، انجام وظیفه کرده اند. ' اعتراض کردم که: ' آخر خانم! بقیه را با انواع شالهای رنگی، راه می دادند و فقط، روی من، کلید کرده بودند. تعجب آور و مشکوک بود. ' گفت: ' چطور می توانی اثبات کنی؟ '. گفتم: ' دوربین مداربسته. از طریق دوربین مداربسته که مرا دیدند، آمدند پائین. اگر فیلمها را چک کنید، می بینید بقیه را چقدر راحت، راه داده و تنها، روی شال من، مانور می دادند. ' توصیه کردند فردا به آن مکان، رفته و به عنوان شاکی، با پلیس 110، تماس بگیرم. من هم، تشکر کردم و تماس قطع شد.

قصد دارم حتما، پیگیر این قضیه باشم. این هم، توصیه ای از زن دستفروش داخل دانشگاه که همنشین زن دربان بود: ' اگر جائی می روی که همه کورند، تو هم، چشمانت را ببند و همرنگ جماعت شو تا خطری تهدیدت نکند. '؛ ولی چگونه می شود خدا مقابلت، باشد و همچون ریاکاران بی ایمان، رفتار کنی؟

  • ۹۶/۰۷/۳۰
  • بنده خدا
تنها امکان ارسال نظر خصوصی وجود دارد
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
نظر شما به هیچ وجه امکان عمومی شدن در قسمت نظرات را ندارد، و تنها راه پاسخگویی به آن نیز از طریق پست الکترونیک می‌باشد. بنابراین در صورتیکه مایل به دریافت پاسخ هستید، پست الکترونیک خود را وارد کنید.