باغ عدن

پیام های کوتاه

۶ مطلب در دی ۱۳۹۶ ثبت شده است

دیروز، جهت زیارت امامزاده مورد علاقه خود، به آن محل، مراجعه کرده بودم و پس از حدود گذشتن حدود 1 ساعت و نیم، تصمیم به خروج، داشتم که ناگهان، متوجه شدم نیاز به تجدید روژ لب، دارم. آئینه را خارج کرده و طوری که صورتم به شکلی کامل، پشت کیف دستی بزرگم، پنهان بود، مشغول شدم که از آن طرف پرده، صدای خانم خادم آن مکان آمد که داشت با عجله، خود را از قسمت مردانه، به سمت قسمت زنانه، می رساند. شنیدم که در حال سلام و احوالپرسی، با مردان آن قسمت، بود. تعجب کردم که این خانم چرا از قسمت مردانه، تردد می کند. گوئی چنان عجله ای داشت که قادر به عمل کردن به شیوه معمول - وارد شدن از قسمت زنانه - نبود؛ اما به محض ورود و آن چه که اتفاق افتاد، متوجه عجله غیرمعمولش شدم. خانم خادم به محض کنار زدن پرده، به سرعت، رویش را به من، کرد و من هم، همچنان کیف را روبروی صورتم، گرفته بودم. چرخید و خود را به پشتم، رساند و گفت: « این چیست؟ ». جواب دادم: « خوراکی خورده ام. دارم تمیز می کنم. » با لحنی عصبانی، گفت: « برو بیرون. جلوی آقا، این کارها را نکن. » همان طور که روژ لبم را به سمت صورتم، می بردم، گفتم: « فقط یک لحظه طول می کشد. » که ناگهان، با عصبانیت، با دست، به روژ لبم، حمله کرد و قصد از بین بردنش را داشت که کنار کشیدم و موفق نشد. به آرامی، گفتم: « داخل خیابان که نمی توانم روژ بزنم. » جواب داد: « برو داخل دستشوئی و هر چقدر دلت می خواهد آرایش کن. بعد، مثل یک زائر بیا. » حال، گوئی یک روژ لب با آرایشی هفت رنگ، برابری می کند. پاسخ دادم: « من که کیفم را جلوی صورتم، گرفته بودم. شما کنارش زدید. » گفت: « مردها می بینندت. » گفتم: « این جا که مردی نیست. از آن طرف پرده، مرا می بینند؟ ». جواب داد: « این جا دوربین دارد. مردها هم، به قدری هیز هستند که متوجه می شوند داری چه کار می کنی. » گفتم: « نمی دانستم مردها دارند نگاه می کنند. » واقعا هم، نمی دانستم. گفت: « پس، خوب شد که بهت گفتم. »

از اینکه آگاهم کرده بود، خوشحال شدم و داشتم جمع و جور می کردم که خارج شوم؛ اما از رفتار تندی که با من، داشت، به قدری ناراحت شده بودم که ناگهان، بغضم ترکید و همان طور که بیرون می رفتم، شروع کردم به گریه. دستم جلوی صورتم، بود و در نتیجه، امکان جمع کردن چادرم را نداشتم. البته چادر چادر امامزاده بود که زائرین باید قبل از ورود، آن را سر می کردند. چادرم وسط امامزاده، به زمین، افتاد و به همان شکل، خارج شدم. پشت پرده جلوی در ورودی امامزاده، چند مرد و پسر بودند که مشغول پخش چای و خواندن مدح و عزاداری و ... بودند. من که نمی توانستم با چهره ای گریان و صورتی به هم ریخته، از آن جا، بیرون بیایم همان پشت پرده، ایستادم و صورتم را مرتب کردم. خیلی طول کشید. صدای عزاداری و اداهای مسخره شان عذابم می داد. طوری که بشنوند، گفتم: « نهایت هنرشان چادر سر کردن و ریش گذاشتن است؛ اما درونشان خالیست. زمین مردم را بالا می کشند و پول مردم را می خورند و پشت حجاب دختری تنها، سنگر می گیرند و می گویند: « این دختر حجاب مناسب ندارد. راهش ندهید. » که بدین ترتیب، کارمند محترمشان دزدیش را کرده و به بهانه مشکل حجاب، از روبرو شدن با دختر بیچاره، بگریزند. آن وقت، همین اشخاص همان پولهای دزدی ای را که از جیب مردم، بلند کرده اند به جیب مبارک، زده و به همین خاطر هم، از آنها، دفاع می کنند. به سگ هم، اگر نان بدهی، برایت، تا ابد، دم تکان می دهد. »

هر چقدر تلاش می کردم اشکم را پاک کنم، دوباره، هیجان بر من، غالب می شد و مجددا، گریه ام می گرفت. با دیدن زنان حجاب برتری که از داخل امامزاده، خارج می شدند، داغم تازه شد و گفتم: « با این پسرهای کثیفی که به دنیا آورده اید، بروید و آن قدر چادر سر کنید تا شاید گناهانتان بریزد. « حضرت مریم (س) » ازدواج نکرد و خود را پاک نگاه داشت. در نتیجه، پروردگار « عیسی (ع) » را - که پسری پاکیزه بود - به او، داد. اینها در عوض پاک نگاه داشتن رحمشان - چیزی که خداوند قبل از حجاب ظاهری، به آن، امر نموده - چادر سر کرده و با امثال « یزید »، ازدواج می کنند و سبب به حیات رسیدن پسرانی ناپاک، می شوند. بعد، به سراغ راهبه ها، رفته و آنها را به دلیل انحرافشان، سرزنش می نمایند - چرا که از نظر ایشان، مجرد ماندن انحراف است و هر طور که شده، باید ازدواج کرد؛ حتی به قیمت همنشینی با فردی چشم چران، زناکار، مشروبخوار، کلاهبردار، متصرف اموال غیر و ... - و دیگر اهمیتی ندارد که از نظر پروردگار، همنشینی با گناهکار، خود، گناه بوده و باعث شراکت فرد در گناهان همنشینش، می شود. در نهایت، روز ازدواج « حضرت علی (ع) » و « حضرت فاطمه (س) » را جهت پیوند شیطانیشان، برمی گزینند تا سالگرد ازدواج شومشان با این پیوند مبارک، پیوند بخورد و روز تولد « حضرت فاطمه (س) » را که همسر مردی پاک و مادر نسلی صالح بوده به خاطر مادر موجوداتی ناپاک شدن خویش، جشن می گیرند. »

تنها هنر زنان و مردان ایرانی برای دیندار نشان دادن خود، همین است و بس که: همه کارهای شیطانی خود را - از ازدواج با همسر آلوده شان، گرفته تا زایش موجوداتی آلوده تر از خود - مصادف کنند با ازدواج دو زن و مرد پاک عالم و روزهای تولد فرزندان پاک این دو تن؛ ولی آیا با حلوا حلوا گفتن، دهان شیرین می گردد؟ من که فکر نمی کنم.

به هر شکلی که می شد، خود را مرتب نموده و وارد خیابان، شدم. در راه، به پیرمردی ژنده پوش، برخورد کردم که همواره، سر کوچه ای مشخص، نشسته و همان جا، گذران زندگی می کند. با دیدن من، همان طور که چند تکه نان خشک سنگگ به دست، داشت و از سرمای زمستان، می لرزید، به سمتم، می آمد و می گفت: « کمک کنید. کمک کنید. » من که او را همیشه، همان جا می دیدم مطمئن بودم واقعا، بی سرپناه بوده و همانند متکدیان سیستم حمل و نقل مترو، نیست که صرفا، توسط خود کارمندان حریصش، به جمع آوری پول، از مسافران بدبخت و ساده دل مترو، می پردازند و بعد، میان خود، تقسیمشان کرده و مدام، جهت نمایش و پاکسازی چهره خود، از بلندگو، اعلام می دارند: « لطفا، جهت حفظ امنیت و آرامش مترو، از خرید از دستفروشان و کمک به متکدیان، خودداری کنید. » مقداری که در توان، داشتم کمکش کردم. به محض بلند کردن دستانش به آسمان و دعا کردنش که: « خداوند کمکت کند! خداوند نگهدارت باشد! »، چنان خوشحال و شاد شدم که هر آن چه که داخل امامزاده، بر سرم، آمده بود فراموشم شد. از او، تشکر کرده و با خود، گفتم: « شاید خداوند می خواسته این اتفاقات برایم، بیفتند تا زودتر، آن جا را ترک و از این محل، عبور نمایم و به این پیرمرد حقیقتا نیازمند، کمک کنم. »

همیشه، از آن زن خادم، واهمه داشتم. انگار می دانستم روزی، شاهد چنین برخوردی از او، خواهم بود؛ چرا که همین رفتارها را با دختران و زنان دیگری هم، داشت. حال اینکه چرا کمین کرده و منتظر بود کار همیشگیم را که در عرض این 5 سال زیارتم، در آن مکان متبرک، انجام می دادم - یعنی تمیز کردن صورتم قبل از خروج از آن جا - آغاز نموده و به سمتم، حمله کند - آن هم، در شرایطی که حسابی، به دنبال شکایت از کارمندان مترو و دستفروشان تحت استخدام خودشان، هستم و نیز، در صدد بازپسگیری مجدد زمین آباء و اجدادی خود که حدود دو دهه است توسط کارمندان دولت، تصرف شده و برای دادنش، این دست و آن دست می کنند و هر جا که می روم، سنگ جلوی پایم، انداخته و مزاحمت ایجاد می کنند با شما.

در انتهاء، این را هم، خاطرنشان کنم که خداوند ستارالعیوب است و زن خادمی که به گمان خویش، به این سبک، از حرم آقا، دفاع می کند پیش از آنکه پوشش روبرویم را کنار زده و کاری را که از نظر ایشان، زشت بوده آشکار نماید - مرتب کردن صورتم - به این، بیندیشد که آیا اگر خود آقا بوده و متوجه کارم می شدند، به همین شکل، عمل می نمودند یا به شکلی که خداوند سفارش به ستارالعیوب بودن، دارند، رفتار می کردند.

  • ۲۹ دی ۹۶ ، ۱۲:۵۷
  • بنده خدا

جمعه 22 دی ماه 1396 و ساعت حدود 5 و نیم عصر بود و من پس از انجام یک سری امور و خریدهای ضروری، از ایستگاه متروی « تئاتر شهر »، وارد سیستم آلوده به انواع فساد و خرابکاریهای مترو، شدم. روی یکی از صندلیهای سکوی « ارم سبز » ایستگاه، در حال استراحت بودم که قطار خط مقابل - « کلاهدوز » - از جلوی دید، ناپدید و سه دستفروش زن روی سکوی مقابل، نمایان گشتند. یکی از آنها، در حال فروش کیف پول چرمی قاچاق، دیگری لوازم آرایش قاچاق و سومی هم، مقداری خرت و پرت قاچاق، بودند. با دیدن من، مزاحمتها و آزارهای چشمی و زبانی خود را که یک سال و نیم است با تحریک کارمندان خلافکار مترو؛ به عنوان دوستان نزدیکشان، در حقم، روا می دارند شروع کردند: « دختره مشکل دارد. دختره کم دارد. » بعد، با وقاحت تمام، به من، خیره شده و منتظر واکنشم بودند. آخر، من مزاحم کار و کاسبی ایشان هستم. بعد از این همه مدت که گروه قاچاق فروش و خلافکار مترو که جمعی از کارمندان و دستفروشانش را شامل می گردد با این حدس که شاید بتوانند پول یا عشقی ناپاک را - همچون دستفروشانشان - از جانب من نیز، به جیب زده و یا دختری را وارد باند قاچاق فروش و تن فروشی خود، نمایند، نتیجه ای عایدشان نشده؛ بلکه منجر به شکایتهای متعدد من به پلیس 110 و بازرسی پلیس نیز، گشته، اکنون، به من، به چشم مزاحم کار و کاسبی حلال خود، نگریسته و قصد دارند هر طور که شده مرا از خرابکارخانه شان، فراری دهند. ممکن است این سؤال برایتان، پیش آید که: « مترو که پلیس دارد. پس، چرا پلیس 110؟ ». جواب این است: تنها کاری که پلیسهای مترو حین شکایت از کارمندان مترو و دستفروشانش، انجام می دهند عدم رسیدگی به شکایت افراد و تلاش برای راضی کردنشان به چشمپوشی از شکایت یا فراری دادن شاکی با استفاده از بهانه های مختلف؛ است؛ مثلا اینکه: « پوششت چرا نامناسب است؟ »، « مگر من بدهکارت هستم؟ »، « این دفعه، را بگذر. سری بعد، خودمان رسیدگی می کنیم. »، «  اصلا این کارمند یا دستفروش کاری نکرده که دستگیرش کنیم. اگر مشکل داری، برو دادسرا. » و ... .

پیشتر نیز، بیان کرده ام که تمام یافته های خود را در ابتدا، مدیون پروردگار و بعد، تنها سفر کردنم هستم. همین تنها سفر کردنم؛ به عنوان « دختری تنها در معابر »، منشاء طمعهای بسیاری از باندهای خلافکار شده و به قول معروف، مار را از داخل لانه اش، بیرون می کشد. یکی از رفتارهائی که در طول مدت مشاهداتم، در مترو، دستگیرم شده این است که در ابتدای کار، با قرار قبلی و از پیش تعیین شده، کارمندان مترو به دنبال شکارهای خود که دختران، زنان، پسران، مردان و کودکان تنها و مستعد جرم، هستند، گشته و با ندا دادن به دوستان پلیس مستقر در مترو، به بهانه های امنیتی، به بازجوئی از ایشان و بازرسی محتویات کیف آنها، می پردازند؛ شاید به موارد خاص - افراد تنهای مستعد جرم - برخورد نموده و بدین شکل، اعضاء باند خود را گسترش دهند. پس از مصاحبه مقدماتی و آگاهی از وضعیت زندگی ایشان، در صورتی که فرد دستفروش باشد، تلاش می کنند با حربه زور و ارعاب، ایشان را رام خود نموده و با راضی کردنشان به کار، برای ایشان و کسب یک سود دوجانبه، به ادامه کار آنها، در مترو، رضایت می دهند؛ گوئی مترو ارث پدری ایشان است و قادرند به هر شکلی که مایلند، در موردش، تصمیم گیری کنند. به قول معروف: « قانون کیلو چند؟ ». در صورتی هم که طرف مقابلشان دستفروش نباشد، به نحوی، از دستفروشی و انواع کارهای مجرمانه، صحبت می کنند تا نظر اشخاص را در این باره، جویا شده و نشانه هائی از موافقت و همراهی را در آنها، مشاهده نمایند. با پیروز شدن شخص در مصاحبه مقدماتی، از این پس، او می تواند به راحتی و بدون هیچ گونه مزاحمتی، وارد باند خلافکار ایشان، گشته و فعالیت اشتراکی خود را در این مکان عمومی که به تصور ایشان، ملک شخصیست، آغاز کرده یا بدان، ادامه دهند.

با دیدن رفتارهای آزاردهنده ایشان، رو به دختری که روی صندلی کناری من، نشسته بود، پرسیدم: « می بینید چه کار می کنند؟ همیشه، مرا با انگشت، به هم، نشان داده و پچ پچ کرده یا بلند بلند، به هذیانگوئی، می پردازند. » گفت: « آره. دارم می بینم. محلشان نگذار. » گفتم: « آخر، این رفتار همیشگیشان است. خیلی اذیتم می کنند؛ ولی نشانشان می دهم که نتیجه خرابکاری و افتخار به آن، چیست. » به سمت دفتر پلیس ایستگاه، به راه افتاده و به محض وارد شدنم، ستوان دوم مردی را دیدم که در کنار یکی از مسئولان ایستگاه و دو تن از دستفروشان زن، نشسته و در حال صحبت، هستند. با ناراحتی، مسئله را در میان گذاشته و منتظر عکس العمل سریع ایشان بودم تا شاید برای دستگیری آنها، اقدامی نماید؛ اما با خونسردی، جواب داد: « ما هم، با آنها، مشکل داریم. این دو خانم دستفروش را می بینید؟ بابت همین برخوردهای بد، به این جا، آورده ایمشان. » یکی از زنان دستفروش، گفت: « دستفروش غلط می کند مزاحم مسافر می شود. چرا سراغ پلیس می آئی؟ با پشت دست، بزن توی دهانش. » با تعجب، نگاهش کردم و پلیس مرد هم، گفت: « شمالیها همین طوری هستند، دیگر. زود، عصبانی می شوند و ... . » ( با پوزش از شمالیهای عزیز. ) زن دستفروش پاسخ داد: « ما تالشی هستیم؛ ولی ترکیم. » زن دستفروش دیگر هم، اظهار فضل نموده و گفتند: « محلشان نگذار. بگذار هر چه دوست دارند بگویند. » گفتم: « آخر، آبروی آدم را می برند. مدام، با انگشت، نشان می دهند و حرفهای مزخرف می زنند. آبروی خودشان رفته و آبروی مردم برایشان، مهم نیست. » بعد، در عوض رسیدگی مستقیم به شکایت من، یکی از کارمندان مترو را  جهت انتقالشان به دفتر پلیس، صدا زد.

به محض پائین رفتن از پله ها و دیدن هر سه دستفروش مجرم، آنها را به مأمور مربوطه، نشان داده و گفتم: « اینها بودند. » زن کیف فروش گفت: « بیا. » با نزدیک شدنم، ادامه داد: « ثابت کن. » گفتم: « دختری که آن جا، نشسته بود شما را دیده است. » در سکوت، به آن طرف سکو، نگاه کرد و دختر مذکور را جستجو می کرد. منتظر عکس العمل مناسب مأمور مترو بودم؛ اما کاری که از ایشان، صادر گشت تعجب عمیق من و مسافران دیگر را برانگیخت. وی و دستفروشان که اوضاع را وخیم دیده و می دانستند هر آن، امکان دارد در چنگال قانون، گرفتار شده و تمام خرابکاریهای مشترکشان آشکار شود به دنبال راه گریزی، بودند. قطار از راه رسید و مأمور ایستگاه با دست و خیلی محترمانه، به سه دستفروش، اعلام کردند: « بفرمائید خانمها! » و آنها هم، با تشکر، وارد قطار شدند. اعتراض کردم: « شما را فرستادند که اینها را فراری دهید؟ گفت: « فکر می کنید چه برخوردی باید می کردم؟ ». جواب دادم: « باید دست اینها را بگیرید و ببرید بالا دفتر پلیس یا حداقل، از مترو، بیرونشان کنید. » با وقاحت تمام، گفت: « من فوق لیسانس علوم سیاسی هستم و تمام این قوانین را خوانده ام. ما بیرون انداختن نداریم. » قطار که رسیده بود، دستفروش زن دیگری هم، از آن، خارج شده و روی صندلی نشسته بود که با مشاهده اعتراضات من مبنی بر اخراج دستفروشان از مترو، زبان به هذیان و تهمت، باز نموده و گفت: « این خودش دستفروش است. من خودم دیده ام. شال می فروشد. » رو به مأمور مترو، کرده و گفتم: « ببینید. ایستاده است، جلوی شما و دارد شایعه پراکنی می کند. »  با قلدری فراوان، پاسخ داد: « به من، چه مربوط است؟ برو به مقام قضائی، شکایت کن. » به دنبالش، راه افتاده و گفتم: « شما را برای چه، استخدام کرده اند؟ ». توجهی نمی کرد و به راهش، ادامه می داد و به دفترش که کنار دفتر پلیس، بود، وارد شد. به دفتر پلیس، وارد شده و گفتم: « دستفروشان را فراری داد، داخل قطار. » پلیس همچنان، با دو دستفروش زن، نشسته بود و خونسردانه، طوری رفتار می کرد که انگار اتفاقی نیفتاده است: « دفعه بعد که مزاحمتان شدند، با آنها، برخورد می کنیم. » و منتظر بود بروم. گفتم: « اینها یک سال و نیم است برای من، مزاحمت درست می کنند و هر بار که مراجعه می کنم، همین را می شنوم. پس، کی می خواهید برخورد کنید؟ ». حرفهای تکراری و همیشگی پلیسها را که همواره، برای خفه کردن موجودات مؤنث و صرفنظر کردنشان از شکایت، می زنند شروع کرد: « وقتی شما به این شکل، لباس می پوشید، چه توقعی دارید؟ همین می شود، دیگر. » جواب دادم: « اولا، اینها با لباس من، کاری نداشتند. ثانیا، اینها وضع لباسشان خیلی درست است که به من، ایراد بگیرند؟ ». با حاضرجوابی، گفت: « اگر مردم لخت بگردند، شما هم، باید لخت بگردید؛ چون همه به همین شکل، هستند؟ ». گفتم: « مگر من لخت هستم؟ این پوشش نیست؟ ». در پاسخ، گفت: « پوشش داریم تا پوشش. یک زیرپوش هم، می تواند پوشش باشد؛ ولی ... . » با دست، تونیک نسبتا بلندم - تا سر زانو - که زیر مانتوی تقریبا، جلوبازم، پوشیده بودم را نشانش داده و گفتم: « این زیرپوش است؟ ». سری تکان داد: « دیگر، من نمی دانم. »

من که دیگر، از مزاحمتهای دستفروشان و کارمندان مترو و بی توجهیهای همیشگی پلیس که به نوعی، همکاری با مجرمان، است، خسته شده بودم با لحن ناراحت تری، گفتم: « چند دستفروش پسر یک ماه پیش، می خواستند با چاقو، به من، حمله کنند. باید مرا بکشند که تکانی به خودتان، بدهید؟ ». گفت: « این بار که رفتند. سری بعد، برخورد می کنیم. » گفتم: « الان یکی از آنها که به من، تهمت دستفروشی می زند پائین نشسته است. » بالاخره، تکانی به خود، داد و خیلی آرام و خونسرد به سمت پائین پله ها، حرکت کرد؛ اما چه فایده؟ نوشدارو پس از مرگ « سهراب ». در جواب غرولندهای من مبنی بر تعللهای ایشان، فرمودند: « من همیشه، این ایستگاه هستم. اگر اتفاقی افتاد، به خودم، بگو. حتما، دستگیرش می کنم. »

به ناچار، ایستگاه را ترک کردم؛ اما با بازرسی پلیس، تماس گرفته و قضیه را اطلاع دادم. ایشان هم، نام پلیس مربوطه را می خواستند که گفتم: « تمام پلیسهای مترو به همین شکل، رفتار می کنند. فقط، برخورد یکی از آنها که نیست. »؛ اما قبول نکردند. ناگزیر فردای آن روز، جهت کسب نام پلیس مذکور، به دفتر پلیس ایستگاه « تئاتر شهر »، مراجعه کردم؛ اما در عوض دادن نام ایشان، شروع به بازرسی محتویات کیفم، کرده و بعد، موضوع را به پوشش من، فرافکنی نمودند. موضوع حساسیت داشتن به رنگهای تیره - به ویژه رنگ مشکی - و همچنین، فشار آوردن گره شال روی گردنم که باعث افت فشار خون و بیماریم، می شد را به پلیس زن، عنوان کرده و گفتم که چاره ای به استفاده از این نوع پوشش، ندارم. به هر صورتی که شده از دادن نام پلیس مرد، امتناع کرده و همانند دفعات پیش، رسیدگی به شکایتم را به روزها و دفعات بعد، مؤکول نمودند. اعتراض کردم: « یک سال و نیم است دستفروشان و کارمندان مترو مزاحمتهای فراوانی را برایم، ایجاد کرده و هر بار، می گوئید: « دفعه بعد. »؛ ولی نه تنها، این مزاحمتها پایانی ندارند؛ بلکه کار به چاقوکشی و تهمت دستفروشی زدن به من، رسیده است. » ستوان دوم مردی که آن جا، حضور داشت گفت: « دستفروشی که تهمت نیست. ». در جواب، گفتم: « برای من، دستفروشی تهمت است. اگر یک دکتر وارد مترو، شده و به او بگویند « دستفروش »، ناراحت نمی شود؟ ». یکی از کارمندان مترو، نزدیک آمد و پس از سلام، گفت: « دستفروشی که بد نیست. دستفروشان کلی پول درمی آورند. مهم همان پول است، دیگر. نه؟ ». در ذهنم، گذشت: « فحشاء و دزدی هم، پول دارد. آیا باید انجامشان دهیم؟ ». در سکوت، نگاهش کردم و او هم که متوجه حرف احمقانه اش شده بود خجالت چهره اش را فراگرفت. رو به ستوان دوم، گفتم: « ولی دفعه بعد، دستگیرشان کنید. دوباره، نگوئید: « دفعه بعد. » » و رفتم. کارمند مترو که به گمانش، مترو ارث پدریش است با اشاره، از من، خواست بدون زدن بلیط، وارد شوم؛ اما من که برایم، خوردن بیت المال حرام است قبول نکرده و با زدن بلیط، از گیت، عبور کردم.

دیروز صبح هم، علیرغم در دست نداشتن نام پلیس مذکور،  تصمیم به تماس با بازرسی پلیس و طرح مجدد مشکلم، گرفتم که سرانجام، قبول نمودند شکایت را ثبت نکرده و در عوض، صوت ضبط شده ام را به بازرسی، منتقل و رسیدگی نمایند. دلیلشان هم، این بود که نام پلیس خاطی را ندانسته و از کل پلیس مترو، شکایت دارم. قرار شد بازرس فرستاده و رسیدگی کنند؛ اما دیگر، شخص خودم امکان پیگیری و اطلاع از نتیجه بازرسی را نخواهم داشت. با خوشحالی، تشکر و خداحافظی کردم؛ چرا که حداقل، تحقیقاتی صورت می گرفت. بعد از ظهر نیز، به بازرسی « شهرداری تهران »، رفتم تا موضوع تخلفات مکرر کارمندان مترو در ایجاد مزاحمتهایشان برای من و راه دادن دستفروشان به داخل مترو و روابطی که میانشان، است را اطلاع دهم. سه راه داشتم: شکایت کتبی، تماس با 1888 و تماس با 137. برای شکایت کتبی، باید عریضه نویسی پیدا می کردم که به دلیل قرار داشتن در آخر وقت اداری و نبود عریضه نویس در آن حوالی، آن را به وقت دیگری، مؤکول کردم. بعد، به سمت متروی « امام خمینی ( ره )، »  حرکت نموده تا برای خرید چراغ مطالعه ای مناسب، خود را به خیابان لاله زار، برسانم.

از خرید که برمی گشتم، کارمند متروئی که با همکارش، کنار گیت مسافران، ایستاده بود رو به من، گفت: « پدر ژپتو! ». نگاهش ننموده و از گیت، عبور کردم؛ اما از دور، نگاهش کردم و او که متوجه نگاههای من بود با پرروئی، به همکارش، گفت: « هر روز، آفش است. یک آدم انی هست که نگو. » به جلو، رفته و گفتم: « بپران. مردم دارند رد می شوند. هر چه دلت می خواهد متلک پرانی کن. » ادعا نمود که روی سخنش به همکارش، بوده و دم روباه هم، لب به شهادت، گشود. پرسیدم: « مگر این « پدر ژپتو »ست؟ ». چیزی نگفته و خودشان را به آن راه، زدند. من هم، گفتم: « همه توهم دارند و فقط، شماها سالم هستید دیگر. نه؟ » و آن جا را ترک کردم.

ایستگاه متروی « دروازه دولت » که برای تغییر خط، پیاده شدم با خیل عظیمی از دستفروشان که در قسمت انتهائی سکوی « کهریزک »، بساط کرده بودند، مواجه شدم. قبل از تغییر خط به سمت « ارم سبز »، برای جمع آوری مدرک مزاحمتها و تهمتهایشان، روی یکی از صندلیهای سکوی « تجریش »، نشستم. بالاخره، با دیدن من، هذیانگوئیهای یکپارچه شان را شروع کردند و من هم که به دنبال مدرکی جهت اثبات مزاحمتها و تهمتهایشان، بودم فرصت را غنیمت شمرده و با استفاده از دوربین تلفن همراه، شروع به فیلمبرداری از جماعت خلافکار مترو، نمودم. به قدری بلند صحبت می کردند که صدایشان به این طرف سکو هم، می رسید: « دستفروش است بابا دختره. دستفروش است به خدا! » و مدام، مرا به هم، نشان داده و می گفتند و می خندیدند تا اینکه قطار از راه، رسید و چهره کریهشان پشت قطار، پنهان شد. همه می گفتند: « نگاه کنید. چقدر راحت به اینها، اجازه داده اند بساط کنند! ». گفتم: « اینها را خودشان می فرستند، داخل مترو. » خانمی چادری گفت: « پس، چرا مدام، می گویند: « جمع کن خانم! جمع کن. »؟ ». پاسخ دادم: « نمایششان است. می خواهند ما فکر کنیم آنها هم، مخالف دستفروشی هستند و با آن، مبارزه می کنند. » مجددا، همان خانم چادری گفت: « من دیدم دستگیرشان می کنند. » گفتم: « آنهائی را که نمی شناسند دستگیر می کنند. بعد از اینکه شناس و خودی شدند، دیگر، کاری با آنها، ندارند. » همه از آن همه فضائی که توسط دستفروشان با آن بارهای جاگیرشان، اشغال شده بود و سر و صداهایشان، ناراضی بودند. با ترک قطار، همچنان، به فیلمبرداری خود، ادامه دادم و آنها که تازه، متوجه موضوع شده بودند دست از تمسخر، کشیده و اعتراضاتشان را به شکلی یکپارچه، آغاز نمودند. بدون توجه، به کارم، ادامه دادم. زن دستفروشی که خود و بارش کف زمین، ولو شده بودند گفت: « خودش را زده است، به آن راه. مثل سگ، دارد فیلم می گیرد. »

خانم مسنی که کنارم، نشسته بود گفت: « ولشان کن. کاریشان نداشته باش. » گفتم: « من کاری به کار کسی، ندارم. این جا برای خودم، نشسته ام؛ اما آنها مدام، با انگشت، مرا نشان می دهند و اذیت می کنند. وقتی هم، اعتراض می کنم، می گویند: « ثابت کن. ». این هم، مدرک برای ثابت کردن حرفهایم. حقشان است. » و ایستگاه را ترک کردم. موقع بازگشت به خانه، متوجه شدم مردی هم، سوار اتوبوس شده و مشغول تعقیبم است. ترسیدم که مبادا جائی خلوت گیرم آورده و نقشه ای که دارد عملی نماید. بالاخره، با به عقب نگاه کردنهای مداوم، به او، نشان دادم که حواسم به او، هست. او هم که شلوغی اطرافم را دید متوقف شد و بدین ترتیب، خود را به خانه، رساندم. امروز هم، قصد دارم شکایتم را نزد بازرسی « شهرداری تهران »، مکتوب کنم.

  • ۲۷ دی ۹۶ ، ۱۰:۵۷
  • بنده خدا

متروی تهران در سال 1377 هجری شمسی، به طور رسمی، به بهره برداری رسید و اولین خط فعال آن مسیر شماره 5 ( تهران - کرج ) بود که بعدها، خطوط دیگر آن - به ترتیب، نیمه غربی خط 2 ( حد فاصل امام خمینی ( ره ) - صادقیه ) در سال 1378، بخشی از خط 1 ( حد فاصل شهید حقانی - علی آباد ) در سال 1380، قسمتی از خط 4 ( حد فاصل دروازه شمیران - میدان فردوسی ) در سال 1387، بخش میانی خط 3 ( حد فاصل شهید بهشتی - چهار راه ولیعصر ) در سال 1391، خط 8 ( ایستگاه شهر آفتاب ) در سال 1395 و بخشی از خط 7 ( شامل 7 ایستگاه حد فاصل میدان صنعت - بسیج ) در سال 1396 - به تأسیس رسیدند. خطوط  ذکر شده از تاریخ تأسیسشان، به تدریج، به وسعتشان، افزوده گشته و در حال توسعه، می باشند.

شروع ساخت و توسعه سیستم حمل و نقل مترو همانند تمامی پروژه های ساخت و ساز و ... در کشور، با شعارهای آرمانگرایانه، همراه بوده است: محلی فاخر جهت ارائه خدماتی فاخر؛ ولی آن چه که اکنون، شاهد آن هستیم چیزی نیست به جز محلی برای تجارت قاچاقچیان خرده پا و کلان، فعالیت باندهای تکدیگری، باندهای فساد و فحشاء که در خطوط مترو، طعمه های مناسب خود را جستجو می کنند که هیچ یک بدون کمک و همکاری کارمندان محترم آن، امکان فعالیت را نخواهند داشت. این سیستم که به عنوان شهری زیرزمینی، انواع مختلف فعالیتهای زیرزمینی و مجرمانه را در خود، جای داده است زیر نظر شهرداری تهران، اداره می شود. تاکنون، مترو قسمت اعظم حیات خود را در دوران « شهردار محمدباقر قالیباف » گذرانده است و آن چه که امروز، موجود است حاصل عملکردهای ایشان به عنوان سرپرست اصلی آن، می باشد.

« محمدباقر قالیباف » پیش از رسیدن به پست شهرداری تهران، مقامات مختلفی را طی کرده است. فرماندهی « قرارگاه سازندگی خاتم الانبیاء » در سال 1373 هجری شمسی، فرماندهی « نیروی هوائی سپاه » در سال 1376، فرماندهی « نیروی انتظامی جمهوری اسلامی ایران » در سال 1379 که تا سال 1384، ادامه پیدا نمود و در همان حین، بود که همزمان با فرماندهی « نیروی انتظامی ایران »، در سال 1383، به ریاست « ستاد مبارزه با قاچاق کالا و ارز »، نیز دست یافت. در این دوره، بود که « دادگاه ویژه جرائم قاچاق کالا و ارز » راه اندازی و اقداماتی از جمله؛ کشف چند اسکله که از آنها برای قاچاق کالا، استفاده می شد، صورت گرفت.

از دیگر اقدامات وی در طول فرماندهی « نیروی انتظامی ایران »، طرح « امنیت اخلاقی » می باشد که طبق آن، « نیروی انتظامی » را مکلف می کرد به همراهی سایر دستگاههای دیگر کشوری، به توصیف و تبیین حجاب و بدحجابی، پرداخته و به اجراء قوانین مرتبط با رعایت حجاب، بپردازد؛ چرا که آن را از لوازم زندگی شهروندی، می دانست. بدین شکل، به راحتی، پوششهائی غیر از آن چه که در ذهن، داشتند بی حجابی و صرفا، آن چه را که سلیقه خود می دانستند حجاب قلمداد کرده و افرادی با سلیقه های دیگر پوشش را مورد مؤاخذه و تنبیه، قرار می دادند؛ طرحی که هم اکنون نیز، در حال اجراست و حتی به دستآویزی، مبدل گشته تا بتوانند خود را وارد حریم خصوصی نوامیس مردم، کرده و به تجسس، بپردازند؛ شاید از این میان، به زنان و دختران خیابانی؛ به عنوان منبع کسب سرمایه باندهای فساد و فحشاء، دسترسی یابند.

« قالیباف » اگر چه در دوره فرماندهی « نیروی انتظامی ایران »، ریاست « ستاد مبارزه با قاچاق کالا و ارز » را نیز، عهده دار بوده؛ اما متأسفانه، در طی این مدت، نشانه ای از کاهش قاچاق کالا در کشور، مشاهده نشد. می دانیم که قاچاق کالا امریست که همفکری و همکاری شبکه عظیمی از بخشهای مختلف دولتی را می طلبد. در ابتدای امر، کالای هدف باید از کشور مبدأ، تهیه و به وسیله کشتی یا از طریق مرزهای کشورهای همجوار، توسط کامیون، وارد کشور، شود؛ یعنی درست از جائی که تحت پوشش « نیروی انتظامی »، قرار دارد. این کالاها پس از عبور از مرز، باید به داخل انبارهای بزرگ واقع در حاشیه شهرها، انتقال پیدا کند که واضح است رفت و آمد کامیونها و تخلیه آنها در طول مسیر جاده ها و حاشیه شهرها و انبارها، زیر نظر پلیس، می باشد. تقسیم کالاها از انبارهای مخفی تا رسیدن به دست مصرف کننده - یعنی از فروشنده اصلی تا خریدار کلی و جزئی و به عبارتی، پخش در سطح شهرها نیز، زیر پوشش « نیروی انتظامی »، است. به علاوه، حضور دستفروشان مترو با آن حجم انبوه کالائی که در دست یک یک ایشان، می بینیم تنها، از طریق همکاری و همدستی کارمندان مترو، امکانپذیر می باشد. در کل، کلید اصلی تمامی این فعالیتها « نیروی انتظامی » و « شهرداری » بوده که ناظر و مجری مستقیم مبارزه با قاچاق کالا، ارز و انسان محسوب می گردند. حال چگونه است که در طی مدت خدمت همزمان ایشان، هم، به عنوان فرماندهی « نیروی انتظامی » و هم، به عنوان ریاست « ستاد مبارزه با قاچاق کالا و ارز »، اتفاق خاصی در کاهش قاچاق کالا، صورت نگرفته است و چگونه پس از رسیدنشان به پست کلیدی شهرداری تهران بزرگ، شاهد گسترش روزافزون دستفروشانی هستیم که چه در سطح خیابانها و چه در داخل ایستگاهها و قطارهای مترو، به فروش کالاهای بی کیفیت قاچاق، پرداخته و در کنار این شغل بسیار شریف، در جستجوی دختران و زنان خیابانی یا تنها، جهت جذب آنها به باندهای سرمایه آفرینشان، هستند؟ جایگاه طرح « امنیت اخلاقی » ایشان در این میان، چیست؟ شناسائی دختران و زنان خیابانی. اما این سؤال مطرح می گردد که سرنوشت این دختران و زنان پس از شناسائی، به کجا، می رسد؟

مسلما، این دسته از باندها، نیروی انسانی مورد نیاز خود را از میان دختران و زنان یا مردان و پسران سالم و خانواده دار، انتخاب نکرده و بدین ترتیب، امکان درج آگهی رسمی استخدام به شکل معمول آن - یعنی داخل روزنامه ها یا روی دیوار خیابانها، معابر و ... - برایشان، مقدور نیست. در نتیجه، تلاش می کنند از طریق حدس و گمانها، به تأمین نیروی انسانی مربوطه خود، بپردازند.

فروش این دست اجناس که تاکنون، همراه با ترس و واهمه هائی از سوی اعضاء این باندها، صورت می گرفته از این پس و با تصویب « قانون فروش اجناس قاچاق، توسط دولت جهت کسب درآمد سال 1397»، با وقاحتی هر چه تمامتر، به انجام خواهد رسید. تا به امروز که شاهد قاچاق فروشی و تن فروشی غیررسمی و غیرقانونی در اماکن مختلف شهر - از جمله مترو - بوده ایم، زین پس، با تابلوهائی، برخورد خواهیم کرد که: « قاچاق فروشی مترو »، « تن فروشی ارزان با یا بدون صیغه مترو ( هر طور که مایلید ) » ( با افتخار ). طرح فروش مواد مخدر توسط دولت نیز، بی شباهت به این مسئله، نبوده و روی هم رفته، دولت را رسما، به یک قاچاق فروش و موادفروش، تبدیل خواهد کرد. تحریمها با ما، چه ها که نکرده است! اگر در جداول متقاطع، بپرسند: « کشوری قاچاق فروش و موادفروش در دنیا » که پاسخش « ایران » بود، نباید تعجب کرد.

اینجانبان؛ به عنوان مسافر هر روزه مترو، روزانه، شاهد ارتباطات گسترده کارمندان مترو و دستفروشان ( قاچاق فروشان ) آن بوده و هستیم؛ زنان، دختران، پسران و مردانی که  در قالب دستفروش، وارد سیستم حمل و نقل مترو، گشته؛ اما در کنار آن، آن کار دیگر می کنند؛ باند عظیمی که در سرتاسر شهر و حتی کشور، پخش گشته و ارتباطات قوی و نیرومندی را به وجود آورده اند. وقتی در همه جای شهر، رفتاری یکدست توسط کارمندان بخشهای مختلف شهرداری، دیده می شود - از مأموران مترو، گرفته تا مأموران ایستگاههای اتوبوس تندرو، کتابخانه های متعلق به شهرداری و دستفروشانی که در سطح شهر - چه در گوشه خیابانها و چه در داخل ایستگاههای مترو و بی. آر. تی - و با شکایت شاکیان، نه تنها، به جائی، نمی رسد؛ بلکه با سهل انگاری پلیس، حل و فصل به نفع ایشان، می گردد و فعالیتهای پلیدشان هم، پایانی ندارد، این مردم هستند که باید فکری به حال انهدام این باند کلان مفسد، بنمایند. هر چند، این کار با خود، مخاطراتی نیز، به همراه دارد.

خود شخص بنده که در طی عبور و مرور تنهای خود در خیابانها و معابر روزمینی و زیرزمینی، هدف افراد بسیاری از این باند عظیم، واقع شده ام؛ البته هدفی که هیچ گاه، شکار نشد و تنها، مورد هوس ناکام آنها، قرار گرفته است، یافته های خود را در ابتداء، مدیون پروردگار و سپس، تنها سفر کردنم هستم؛ که کلامیست از « بودا » که می فرماید: « همچون کرگدن، تنها سفر کن. » همین تنها بودنم - به عنوانی دختری تنها در معابر - سبب بیرون آمدن مارها از داخل لانه هایشان، شد و امکان کشف مستقیم این روابط را که شاید از دید بسیاری دیگر، پنهان مانده بود به من، داد. وقتی مجرم در محاسباتش، اشتباه می کند و به گمانش، « دختری همیشه تنها در محیط خارج از منزل » را « دختری واقعا تنها » می بیند، با عمل اشتباه خود، به این فضاحت، افتاده و در دمی، این باند گسترده را لو می دهد و در ادامه، برای لاپوشانی خرابکاریهاش، به انواع حیل، متوسل می گردد: با انگشت نشان دادن من در همه اماکن، توسط عناصر دست نشانده خود ( دستفروشان و ... ) و شایعه پراکنی، تهدید با چاقو، تطمیع برای جذب، توسل به آبروریزی و از وجهه انداختن فرد در اجتماع که بدین شکل، کسی حرفهایش را باور نکند و ... .

اعضاء این باند در همه جا، پخشند: در فامیل، کوچه خودمان، کوچه بالائی، کوچه پائینی، کوچه کناری، خیابان بالائی و ... و همچنان، به مبارزه شان با من، ادامه می دهند؛ به هر شکلی که شده. به قدری، رو بازی می کنند که دستشان برای همه، رو شده است؛ اما به روی خود، نیاورده و طوری عمل می کنند که گوئی مردم همچنان، به چشم « انسانهائی پاکدست »، بدانها، می نگرند.

اما همین جا، استدعا می کنم از سر خود را زیر برف کردن، دست برداشته و کمی بهتر، به افکار واقعی عموم، درباره خود، بنگرید. مردم را نمی توان فریب داد. نگاهی به فاصله ای که با مردم عادی و سالم اجتماع، دارید، بیندازید؛ به اینکه از ترس این تنهائی، به فکر در هم تنیدن هر چه بیشتر در یکدیگر، بوده و با پچ پچ کردنهای درگوشی و شکلک درآوردنهای یواشکی، به تقویت هم، می پردازید و حتی به جذب نیروهای انسانی بیشتری، می اندیشید. یک نگاه به انسانهای سالم اجتماع، دارید که مبادا دمار از روزگارتان، درآورند و یک نگاهتان به بالادستیهاست که مبادا با آشکار شدن اعمال مجرمانه تان، مورد محاکمه و مجازاتشان، قرار گیرید. چقدر بدبختید ای دستفروشان ( قاچاق فروشان ) مترو، فاحشگان مترو و زناکاران مترو و خارج از مترو و ای عناصر پشت پرده ایشان!

امید که مسئولان بالادستی « نیروی انتظامی » و « شهرداری » خوابیدن و اکتفاء به گزارشات رسیده از زیردستان خود را رها کرده و خود به بازدید از اماکن تحت مسئولیت خود، بپردازند؛ چرا که مسئول اول و آخر شرایط موجود در حوزه ایشان، شخص ایشان خواهند بود!

  • ۲۴ دی ۹۶ ، ۱۲:۲۱
  • بنده خدا

استفاده از زنان و کودکان و نیز، مردان، در باندهای مختلف فساد؛ از جمله مواد مخدر، تن فروشی، تکدیگری و ...، همواره، وجود داشته است. باندهائی که با شناسائی طعمه های خود از میان زنان، دختران و کودکان بی خانمان و بی سرپرست یا بدسرپرست و مردان پیر و جوان بیکار و مستعد روی آوردن به اعمال مجرمانه، جهت امرار معاش و همچنین، اشخاص تن پرور و افزون طلبی که میل طی کردن ره صد ساله را در عرض یک شب، دارند، رونق بخشیدن تجارت گسترده و جهانی خود را جستجو می کنند. این باند قاچاق زنان، کودکان و ...، چند سالیست یکی از سفره های خود را در یکی از پرترددترین محلهای ایران - سیستم حمل و نقل مترو - پهن نموده و روز به روز، با جستجوی موردهای مناسب خود از میان زنان، کودکان، جوانان و پیران تنهای داخل خیابانها یا مترو، به گسترش دستجات خود، می پردازند.

اسفند ماه سال 94 بود و جهت انجام یک سری کارهای اداری - در ارتباط با زمینی که کارمندان دولت محترم جمهوری اسلامی ایران آن را تصرف کرده اند - مجبور به مراجعه به سازمانها و نهادهای مختلفی، بوده و به ناچار، مترو را برای این کار، انتخاب کرده بودم. از همین روی، کارمندان و پلیس مترو نیز، به دفعات، شاهد مکالمات تلفنی من - به عنوان دختری تنها ( لطفا به مسئله مؤنث و تنها بودنم، توجه کنید! ) - با اشخاص مختلف، در رابطه با زمین مربوطه، بوده و مدام، گوشهایشان را تیز می کردند. حین بازگشت به منزل، جهت استراحت، روی یکی از صندلیهای سکوی « کهریزک » ایستگاه « دروازه دولت »، نشسته و مشغول مرتب کردن کیف و لباسهایم بودم که از دور، مشاهده نمودم یکی از کارمندان مترو که گاهی روی سکوها و گاهی کنار گیت مسافران، به انجام وظیفه، می پردازد به همراه دو پلیس مرد - یکی با لباس پلیس و با درجه ستوان یکمی و دیگری با لباس شخصی و جلیقه ای فسفری و شبرنگ با آرم پلیس روی آن - در حال حرکت به سمت قسمت بانوان، هستند. من که وسائل آرایش و کیف دستیم را بعد از استفاده، جمع آوری کرده و کوله پشتیم را روی دوشم، انداخته و استراحت می کردم با دیدن آنها، برخاسته و از کنار دستفروشانی که روی صندلیهای کناری، نشسته بودند، فاصله گرفتم تا مبادا به اشتباه و در عوض دستفروشان، مورد برخورد پلیس، قرار بگیرم. ستوان یکم روبروی یکی از دستفروشان زن که روی صندلی نشسته، بود، ایستاد و زیر لب، زمزمه ای کرد. بعد، همان طور که در حال عبور از مقابلش، بودم، رو به من، نمود و با لحنی خشن، گفت: « بایست ببینم. مگر این جا اتاق پرو است؟ مگر آرایشگاه است؟ مگر خانه است؟ ». من که تازه، متوجه دوربینهای مداربسته آن جا شده بودم و صحنه های مرتب کردن لباسها و سر و صورتم به یادم آمد از خجالت، خنده ام گرفت؛ اما خودم را نگاه داشته و گفتم: « ببخشید. » دوباره، با لحنی، خشن و طلبکار، ادامه داد: « خودت را جمع کن. خودت را بپوشان. » دلیل آوردم: « آخر، می دانید؟ داشتم کوله پشتیم را روی دوشم، می انداختم. به همین خاطر، لباسم به هم خورد. » خیلی جدی، پرسید: « داخل کیفت، چیست؟ ». جواب دادم: « هیچ چیز. گوشی، کیف و ... . » گفت: « ببینم. » با گشودن و نگاه انداختن به کیفم - توجه کنید که بازرسی کیف بدون حکم، کاریست خلاف قانون و از آن خلافتر، بازرسی کیف بانوان است، توسط پلیس مرد - و برخورد نکردن به موردی خاص، مجددا، گفت: « خودت را بپوشان. » من که شال زرد لیموئیم را با دستانم، گرفته و حتی پوشه مدارکم را هم، به عنوان پوشش، مقابل گردنم، نگاه داشته بودم با تعجب، پرسیدم: « خوب! چه کار کنم؟ دیگر، چگونه خودم را بپوشانم؟ ». برای چند ثانیه و بدون آنکه حرفی بزند، نگاهم کرد تا شاید از نگاهش، متوجه منظورش شوم؛ اما تنها، چیزی که دیده می شد قسمتی از جلوی موهایم، بود. رویش را برگرداند و به دوربین مداربسته بالای سرش، نگاه کرد و بعد، در حالیکه به زنان دستفروشی که روی صندلی، نشسته بودند اشاره نمود، و گفت: « اینها یا شوهرمرده هستند یا ... . » و دیگر، چیزی نگفت. دوباره، به دوربین مداربسته، نگاهی انداخت و من که از برخوردش، ناراحت شده بودم با ناراحتی و بغض، از کارمند مترو، پرسیدم: « من که دستفروش نیستم. برای چه با من، این گونه رفتار می کنند؟ ». به علامت ندانستن، سری تکان داد. همان موقع، پلیس مذکور برگشت و با عصبانیت، گفت: « تو برو خودت را جمع کن. » فهمیدن علت رفتارهایش برایم، ناممکن بود؛ چرا که نه « گشت ارشاد » بود و نه مورد خاصی داشتم. مسافران زیادی بودند که پوششی شبیه به من، داشتند؛ اما چرا با آنها، کاری نداشت؟ برای چند دقیقه، به همدیگر، خیره شدیم که ناگهان و با آمدن قطار، از پشت سر، صدای پلیس همراه ایشان، آمد که: « برو سوار شو. » من هم وسائلم را جمع کردم؛ اما سوار نشدم. در عوض، به سمت خط « ارم سبز »، حرکت کردم؛ چرا که تنها دلیل نشستنم در آن جا، صرفا، استراحت بود.

از فردای آن روز، مزاحمتها و تمسخرهای کارمندان مترو آغاز گشت و نه تنها، با سکوتهای پی در پی من، کاهش نیافت؛ بلکه همچنان، در حال افزایش، بود تا جائی که در همه ایستگاهها و توسط اکثریت کارمندان، دستفروشان و پلیسهای مترو، مورد آزار و اذیتهای مختلف، قرار می گرفتم. دستفروشانی که با دیدن من، مدام، سؤال می کردند: « دستفروش هستی؟ دستگاه کارتخوان داری؟ کارت چیست؟ در چه رشته ای، تحصیل می کنی؟ خانه ات کجاست؟ زیاد می بینمت. کجا می روی؟ و ... . » و کارمندان متروئی که با گزارشهای غلط به پلیس مترو، آنها را به نزد من، فرستاده و بدین شکل، مورد بازرسیهای مکرر ایشان، قرار گرفته و رهایم می کردند. کنجکاو شدم که علت این رفتارهایشان را پیدا کنم. به همین جهت، برای مدتی، کارهایشان را مورد بررسی، قرار دادم. آن چه که بدان، دست یافتم این بود: هر بار که به دستفروشانی ناآشنا، برخورد می کردند، آنها را به همراه اجناسشان، به اتاق حراست، برده و بعد، پلیس مترو را هم، فرامی خواندند و پس از آنکه با فریادهای پی در پی و زور و ارعاب، آنها را رام می کردند، اسامی و شماره ملی آنها را گرفته و بدین ترتیب، آنها را « ساماندهی » می کردند. البته کسانی مشمول طرح « ساماندهی » آنها، می شدند که بتوانند با شرایط آنها، کنار بیایند. می دانید که شهرداری به این راحتیها، به کسی، اجازه کسب و کار در محیطهای عمومی که آن را جزء اموال خود، می داند را نمی دهد؟ حال، این شرایط چه بودند: داشتن ارتباط دوستانه دستفروشان مؤنث و مذکر با کارمندان مترو و ... .

حالا، فهمیده بودم علت سرک کشیدنهای مداوم آنها در امورات خصوصی مسافرانی چون من، چه بوده است. بوی پول و عشق به مشامشان، رسیده بود؛ چیزی که همواره، آن را در میان اجناس دستفروشان، جستجو می کنند. شاید دختر تنهائی گیرشان آمده که خودش و زمینش را بتوانند یک شبه، صاحب شوند. اگر تنها باشد که چه بهتر! تازه، می فهمیدم چرا شبها، تا دم در منزل، مرا تعقیب کرده و به بهانه های مختلف، قصد باز کردن سر صحبت را با من، داشتند. اکنون، حدود 1 سال و نیم است که از شروع این مزاحمتها و سرک کشیدنها، می گذرد و حاصل آن، چندین مورد شکایت به « بازرسی پلیس » و نیز، « پلیس 110 » بوده است. البته بعد از آنکه فهمیدم شکایتهایم به « پلیس مترو »، راه به جائی، نبرده و به دلیل روابط نزدیکی که میان آنها و کارمندان و دستفروشان مترو، وجود دارد، سعی در پیچاندن و فراری دادنم، دارند، ناگزیر به پناه بردن به « بازرسی پلیس » و « پلیس 110 »، شدم. نکته جالب مسئله این جاست که حین مراجعه به پلیس مترو، به منظور شکایت از دستفروشان یا کارمندان متخلف آن، آن چه که بهانه و دستآویز ایشان برای عدم رسیدگی به شکایت اینجانب به عنوان یک موجود مؤنث، می گردد مسئله « حجاب و پوشش » من است؛ در حالیکه حلقه فساد مذکور را - شامل انواع روابط نامشروع، ترغیب مسافران مؤنث به فساد، به کارگیری الفاظ جنسی نامناسب برای ارتقاء میزان فروش و ... - همچنان، در آغوش خود، پناه داده و در میان مسافران مؤنث مترو، به جستجوی همدستان جدید نیز، می پردازند.

به دنبال اثری از این گونه روابط در فضای اینترنت، بودم که به این مطلب، در سایت خبری و تحلیلی « الف »، رسیدم: « وضعیت زنان دستفروش در مترو ». لطفا به پاراگراف آخر قسمت « دستفروشی مایه ننگ است! » مطلب مذکور - به عنوان مؤید صحبتهایم - توجه کنید.

ناگفته نماند دیروز، سوار بر قطار مسیر « دروازه شمیران - شهید نواب صفوی » مترو، بودم که ناگهان، یکی از دستفروشان مترو که پسریست با معلولیتی خفیف و همواره، در حال فروش باطری قلمی، با دیدن من که روی یکی از صندلیهای انتهای جلوی قطار، نشسته بودم، پس از تبلیغ اجناسش و عدم خرید مسافران، آنها را با چنان خشم و عصبانیتی، به سمت جائی که من در آن جا، حضور داشتم، پرتاب کرد که گوئی « هالک شگفت انگیز » روبرویت، ایستاده است. دیگر از آن معلول، خبری نبود. مجددا، باطریهایش را از روی زمین، برداشت و دستش را بلند کرد تا آنها را  فرود آورد که از ترس اصابت آنها به من، بدنم را منقبض کرده و او هم، متوقف شد. سپس، به در قطار، تکیه داده و سرش را به شیشه، می کوبید و فریاد می زد: « لعنت به این زندگی! خدا! بگذار بمیرم و بیایم، به آن دنیا. خودم می کشمت. » با رسیدن قطار به ایستگاه، همان طور که نزدیک در کناری من، ایستاده بود، نگاهی به من که با وحشت، نگاهش می کردم، انداخت و گفت: « نگاه می کنند. » و پیاده شد.

چند هفته گذشته نیز، در ایستگاه متروی « امام خمینی ( ره ) »، شاهد چند پسر بودم که هنگام عبور از کنارشان، طور خاصی نگاهم می کردند و چهره شان هم، آشنا می نمود. یکی از آنها، با گرفتن دستان پسری دیگر، گوئی که می خواست او را از کاری، منصرف کند، به علامت نهی، با ابروهایش، به او، اشاره می کرد که ناگهان، با هم، گلاویز شده و کار به دفتر پلیس مترو، کشید. در میان حرکتشان به سمت دفتر پلیس ایستگاه، همچنانکه توسط پلیس مترو، دستگیر شده بودند، متوجه شدم چاقوئی در دست پسر مذکور، قرار داشته و دیگری نیز، به همان دلیل، بوده که دستان پسر را گرفته و او را منع می کرده است. نتوانستم مدت زیادی، جلوی دفتر پلیس، توقف کنم؛ چرا که هر آن، امکان داشت بابت این کار، مؤاخذه شده و کار دستم بدهند. روز بعد از آن هم، قصد بیان مزاحتمهای دستفروشان و پرس و جو درباره ماجرای آن روز را از پلیس، داشتم که به دلیل پرهیز از دردسرهای احتمالی، منصرف شدم.

  • ۲۰ دی ۹۶ ، ۱۳:۱۰
  • بنده خدا

باز هم، دستفروشان مترو و آزار و اذیتهای رو به افزایش آنها. روزانه، کسی نیست که از دست مزاحمتهای مداوم آنها، به ناله نیفتد. با این حال، به دلیل قیمت پائینی که برای اجناسشان، ارائه می کنند، مورد استقبال مسافران مترو، قرار می گیرند. تنها واکنشی که از مسئولان این شهر بی نظم و انضباط زیرزمینی، در پاسخ به شکایتها، مشاهده می شود خنده ایست که پشت آن، چیزی جز تمسخر، نمی توان یافت و بیان این جمله که: « ما هم، با آنها، مشکل داشته و سعی در جمع آوری آنها، می کنیم؛ ولی متأسفانه، روز به روز، تعدادشان زیاد می شود و به هر نحوی که شده، وارد می شوند. » جالب این جاست که با دیدن دستفروشی با کیسه هائی حجیم که سالهاست در مترو، به این شغل، مشغول است و از دستفروش بودنش، اطمینان کامل دارند، نه تنها، جهت بیرون راندنش از مترو، اقدامی نمی کنند؛ بلکه در عوض، سر چرخانده و برای سرگرم کردن خود یا با هدف کنجکاوی و دخالت در امور خصوصی مسافران مذکر و مؤنث - که عمدتا مؤنث هستند - یا ایجاد بهانه جهت آشنا شدن و طرح دوستی ریختن با آنها، به چشم مورد مشکوک به دستفروشی و ...، بدیشان، نگریسته و بدین شکل، بر بار مزاحمتهایشان بر مسافران نگونبخت، می افزایند. کافیست از مقابلشان، عبور کنی، آن وقت، کارمندان مترو را می بینی که رو به یکدیگر، طوری که طرف بشنود می گویند: « دستفروش است؟ » و دیگری در ادامه نمایش مضحکشان، پاسخ می دهد: « قیافه اش که به مسافرها، نمی خورد. » و آن یکی هم: « آره. روز به روز، دارند زیاد می شوند. » آن چه که از این رفتار و گفتار وقیحانه و بی شرمانه شان، بر جای، می ماند چیزی نیست به جز عصبانیت و خشم ناشی از تهمتها و بی حیثیت و لکه دار کردن و مزاحمتهائی که به بهانه انجام وظیفه در مبارزه با دستفروشان و جرائم دیگر، از خود، به نمایش می گذارند. آخر، مردک روانپریش! دستفروش جلوی چشمت را رها کرده و مسافران مؤنث تنها را آزار می دهی؟

روزهای اول اعتراضات دی ماه 96 در ایران، بود و من نیز، طبق معمول هر روز، داخل مترو، در حال حرکت به سمت مقصد مورد نظر. ایستگاه « شادمان »، حین تغییر دادن خط، به سمت کلاهدوز بودم که به دو تن از دستفروشان زنی، برخورد کردم که یکی از آن دو، همواره، با دیدن من، این جمله از دهانش، خارج می شود: « این همیشه، همین طوری لباس می پوشد. » من که چندین بار با شنیدن حرفهای تکراری و نیش و کنایه های او، خشم خود را فرو خورده بودم این بار، سکوت را جایز ندانسته و رو به او، که زن حدودا 45 ساله ای بود با انواع آرایش روی صورت، گفتم: « مگر زن فاحشه هستم که هر روز، با خودم، ور بروم و هر روز، مدل آرایش و لباسم را عوض کنم؟ ». زن دیگری که با او، بود با نیشخندی بر لب، گفت: « هه! هفت رنگ! ». قصد داشتم به مسیر خود، ادامه دهم؛ ولی احساس کردم پوز این دو جانور خبیث باید به زمین، مالیده شود. به همین دلیل، مسیری را که رفته بودند تعقیب کرده و آنها را روی سکوی « ارم سبز »، مشاهده نمودم. رو به دستفروش همواره مزاحم، گفتم: « من همیشه، همین طور لباس می پوشم. دوست ندارم با نظرات مردم، بازی بخورم. ناراحت هستی؟ ». گفت: « این همه راه را آمده ای که این را بگوئی؟ ». جواب دادم: « بله. برای چه مردم را اذیت می کنید؟ من این همه، بیرون هستم؛ ولی با کسی، کاری ندارم. برای چه این قدر مردم را اذیت می کنید؟ ». طوری که گوئی بی گناهیست آزاردیده گفت: « برو خدا روزیت را جای دیگری، بدهد! ». گفتم: « نگران نباش. روزی من این جا نیست. من از هیچ کدام از این آرایشهائی که شما می کنید - تاتو، رنگ کردن مو،  ریمل و ... -، استفاده نمی کنم. با یک روژ لب، می شوم « هفت رنگ »؟ ».

قطار از راه، رسید و زن وقیح و دوستش بدون عذرخواهی، وارد شدند. همچنان، رو به آن دو، گفتم: « برای چه مردم را اذیت می کنید؟ ». همکار گرامیش جواب داد: « برو بچه! » و او نیز، ادامه داد: « برای همین است که می گویند دیوانه هستی دیگر. » من که خونم به جوش آمده بود لگدی به در قطار که اینک، بسته شده بود، زده و گفتم: « داخل مترو، فاحشه خانه راه انداخته اند. » بعد، به مأمور ایستگاه مربوطه که روی سکو، مشغول نگریستن بود، اعتراض کردم که چرا جلوی ورود این خرابکارها را نمی گیرند که ادعا فرمودند خود ایشان هم، دعوائی با یکی از دستفروشان، داشته و اعصابشان سر جایش، نیست. گفتم: « اگر سود نکنید که اینها را راه نمی دهید. یک چیزی به جیب شما، می رود که مانعشان نمی شوید. » با صدائی حجیم، مرا به شهرداری تهران، ارجاع داد و به این ترتیب، از اقدام و پاسخگوئی، امتناع نمود. من هم، به جای شهرداری، به سمت حراست ایستگاه، حرکت کرده و با رسیدن به اتاق کنترل طبقه پائین، مسئول حراست را به همراه سروانی که اخیرا، از ستوان یکمی به این درجه، نائل شده، مشاهده کردم که به صفحه مانیتور، خیره شده و راجع به ما، صحبت می کردند. با انگشت اشاره، مسئول حراست را به بیرون، خواندم که بلافاصله، از اتاق کنترل، خارج و با شنیدن صحبتهای من، مدعی شد: « ما طبق بخشنامه ای که آمده، با آنها، برخورد می کنیم. نگاه کنید. این وسائل را از آنها، گرفته ایم. » گفتم: « مگر گیتهای مسافران بدون کارمند، هستند که اینها به این راحتی، وارد مترو، می شوند؟ ». به کیف من، اشاره و توجیه کرد: « من الان، چگونه بفهمم داخل کیف شما، چیست؟ داخل کیفشان را که نمی توانیم بگردیم. » جواب دادم: « این خانمی که با او، مشکل دارم کیسه ای داشت به چه بزرگی. دو تا کیسه هم، بود. یعنی کارمندانتان کیسه های به آن بزرگی، را ندیده اند؟ ». سری به علامت بی تقصیری، تکان داد. من که از بز فرض کردن امثال من، به تنگ آمده بودم تصمیم گرفتم آن چه را که فکر می کردم به زبان آورم: « اصلا می دانید چیست؟ به نظر من، اینها یک باند هستند. چون همه نوع کار خلافی داخل مترو، انجام می دهند. دستفروشی فقط، یکی از کارهائیست که اینها می کنند. » باز هم، گفت: « ما با آنها، برخورد می کنیم. نگران نباشید. » به هر صورت، تشکر کرده و آن جا را ترک کردم.

فردای آن روز مسافران زیادی را می دیدم که می گفتند: « اینها دیگر، شورشان را درآورده اند. مدام می خندند، سر و صدا کرده و مسافران را دست می اندازند. » خانم مسنی هم، به یکی از دستفروشان زن حدودا 50 ساله ای، می گفت: « می گویند وضع دستفروشان خوب است. روزی، کلی پول درمی آورند. احتیاجی ندارند؛ ولی می آیند. » که زن دستفروش انکار کرده و جواب داد: « باور نکن. اگر وضعشان خوب بود که این جا نمی آمدند و تا شب، خودشان را اسیر کنند. باور نکن. » دستفروشان دیگری را هم، می دیدم که خیلی مصنوعی و به شدت، نمایش « فلان ایستگاه، بگیر بگیر است! » را بازی و وانمود می کنند در معرض تهدید دستگیری توسط مأموران زحمتکش و پلیس مترو، هستند. دستفروشان لوازم آرایش هم، پشت سر هم، تکرار می کردند: « شوهر یکی از مشتریانم هم که می گفت: « هر چیزی دوست داری به صورتت، بزن؛ به جز روژ لب. » از این روژ لبهای من، برد. » همه مسافران از حرکات و صحبتهای اغراق آور فروشندگان، تعجب کرده و مدام، با نگاه و حرکات صورت، از هم، می پرسیدند: « این چه حرکاتیست؟ ».

ولی چه کسی باور می کند ماموران مترو قادر به ایجاد ممانعت از ورود این دست از عناصر پرخاشگر و مردم آزار، به داخل فضای مترو، نیستند؟ چیزی که مردم به چشم می بینند این است: زنان و دختران دستفروشی که به همراه دوستان مذکر دستفروش دیگرشان، در حال رابطه عاشقانه، صمیمانه و تبادل شماره و ...، بوده و در این بین، مأموران متروئی حضور دارند که از این بازار آلوده و ناپاک، بی نصیب نمانده و به نحوی، کام خود را جستجو می کنند. درست است که خنده و نزدیکی به این شکل، در قوانین جمهوری اسلامی ایران، در حد « زناء »، شمرده نشده است؛ اما طبق آیات « قرآن کریم » و نیز، کتب آسمانی دیگر و همچنین، احادیث اسلامی، این عمل زناست. همان طور که پیامبر گرامی اسلام (ص) می فرمایند: « زنای چشم نگاه کردن است. » یا روایتی دیگر از « امام باقر (ع) » موجود است که: « چشم چرانی نیز، نوعی زناست؛ چرا که زنای هر عضوی به مناسبت کار آن، است. زنای چشم نگاه کردن به نامحرم، زنای دست لمس کردن نامحرم و زنای دهان بوسه زدن بر نامحرم، است. » همچنین، « امام صادق (ع) » می فرمایند: « نگاه بعد از نگاه ( چشم چرانی ) در دل، ایجاد شهوت می کند و این در انداختن صاحبش به فتنه ( زنا )، کفایت می کند. »

متاسفانه در پی شکایتی که به نزد بازرسی پلیس، برده و از عدم رسیدگی دو تن از پلیسهای زن مترو، درباره اهانتهای دستفروش زنی که ماجرایش در مطلب « سنگینی برخورد با اشرار، بر دوش ما مردم و دریافت درجه و مزد آن با نیروی انتظامی! »، آمده، گله کرده بودم، این جوابیه صادر شد: « جهت صحت و سقم شکایت، با شاکی، تماس گرفته شد؛ اما ایشان در دسترس، نبودند. در نتیجه، از ادامه پیگیری، انصراف حاصل شد. » بدبختانه، به دلیل خرابی ناگهانی و غیرعادی گوشی، برای مدت چند روز کوتاهی، در دسترس نبودم. پیشنهاد فرستادن مجدد بازرس به پلیس مترو را دادند که تصمیم گرفتم فعلا، منصرف شوم. تا در آینده، چه شود!

  • ۱۸ دی ۹۶ ، ۱۱:۴۸
  • بنده خدا