باغ عدن

پیام های کوتاه

استفاده از زنان و کودکان و نیز، مردان، در باندهای مختلف فساد؛ از جمله مواد مخدر، تن فروشی، تکدیگری و ...، همواره، وجود داشته است. باندهائی که با شناسائی طعمه های خود از میان زنان، دختران و کودکان بی خانمان و بی سرپرست یا بدسرپرست و مردان پیر و جوان بیکار و مستعد روی آوردن به اعمال مجرمانه، جهت امرار معاش و همچنین، اشخاص تن پرور و افزون طلبی که میل طی کردن ره صد ساله را در عرض یک شب، دارند، رونق بخشیدن تجارت گسترده و جهانی خود را جستجو می کنند. این باند قاچاق زنان، کودکان و ...، چند سالیست یکی از سفره های خود را در یکی از پرترددترین محلهای ایران - سیستم حمل و نقل مترو - پهن نموده و روز به روز، با جستجوی موردهای مناسب خود از میان زنان، کودکان، جوانان و پیران تنهای داخل خیابانها یا مترو، به گسترش دستجات خود، می پردازند.

اسفند ماه سال 94 بود و جهت انجام یک سری کارهای اداری - در ارتباط با زمینی که کارمندان دولت محترم جمهوری اسلامی ایران آن را تصرف کرده اند - مجبور به مراجعه به سازمانها و نهادهای مختلفی، بوده و به ناچار، مترو را برای این کار، انتخاب کرده بودم. از همین روی، کارمندان و پلیس مترو نیز، به دفعات، شاهد مکالمات تلفنی من - به عنوان دختری تنها ( لطفا به مسئله مؤنث و تنها بودنم، توجه کنید! ) - با اشخاص مختلف، در رابطه با زمین مربوطه، بوده و مدام، گوشهایشان را تیز می کردند. حین بازگشت به منزل، جهت استراحت، روی یکی از صندلیهای سکوی « کهریزک » ایستگاه « دروازه دولت »، نشسته و مشغول مرتب کردن کیف و لباسهایم بودم که از دور، مشاهده نمودم یکی از کارمندان مترو که گاهی روی سکوها و گاهی کنار گیت مسافران، به انجام وظیفه، می پردازد به همراه دو پلیس مرد - یکی با لباس پلیس و با درجه ستوان یکمی و دیگری با لباس شخصی و جلیقه ای فسفری و شبرنگ با آرم پلیس روی آن - در حال حرکت به سمت قسمت بانوان، هستند. من که وسائل آرایش و کیف دستیم را بعد از استفاده، جمع آوری کرده و کوله پشتیم را روی دوشم، انداخته و استراحت می کردم با دیدن آنها، برخاسته و از کنار دستفروشانی که روی صندلیهای کناری، نشسته بودند، فاصله گرفتم تا مبادا به اشتباه و در عوض دستفروشان، مورد برخورد پلیس، قرار بگیرم. ستوان یکم روبروی یکی از دستفروشان زن که روی صندلی نشسته، بود، ایستاد و زیر لب، زمزمه ای کرد. بعد، همان طور که در حال عبور از مقابلش، بودم، رو به من، نمود و با لحنی خشن، گفت: « بایست ببینم. مگر این جا اتاق پرو است؟ مگر آرایشگاه است؟ مگر خانه است؟ ». من که تازه، متوجه دوربینهای مداربسته آن جا شده بودم و صحنه های مرتب کردن لباسها و سر و صورتم به یادم آمد از خجالت، خنده ام گرفت؛ اما خودم را نگاه داشته و گفتم: « ببخشید. » دوباره، با لحنی، خشن و طلبکار، ادامه داد: « خودت را جمع کن. خودت را بپوشان. » دلیل آوردم: « آخر، می دانید؟ داشتم کوله پشتیم را روی دوشم، می انداختم. به همین خاطر، لباسم به هم خورد. » خیلی جدی، پرسید: « داخل کیفت، چیست؟ ». جواب دادم: « هیچ چیز. گوشی، کیف و ... . » گفت: « ببینم. » با گشودن و نگاه انداختن به کیفم - توجه کنید که بازرسی کیف بدون حکم، کاریست خلاف قانون و از آن خلافتر، بازرسی کیف بانوان است، توسط پلیس مرد - و برخورد نکردن به موردی خاص، مجددا، گفت: « خودت را بپوشان. » من که شال زرد لیموئیم را با دستانم، گرفته و حتی پوشه مدارکم را هم، به عنوان پوشش، مقابل گردنم، نگاه داشته بودم با تعجب، پرسیدم: « خوب! چه کار کنم؟ دیگر، چگونه خودم را بپوشانم؟ ». برای چند ثانیه و بدون آنکه حرفی بزند، نگاهم کرد تا شاید از نگاهش، متوجه منظورش شوم؛ اما تنها، چیزی که دیده می شد قسمتی از جلوی موهایم، بود. رویش را برگرداند و به دوربین مداربسته بالای سرش، نگاه کرد و بعد، در حالیکه به زنان دستفروشی که روی صندلی، نشسته بودند اشاره نمود، و گفت: « اینها یا شوهرمرده هستند یا ... . » و دیگر، چیزی نگفت. دوباره، به دوربین مداربسته، نگاهی انداخت و من که از برخوردش، ناراحت شده بودم با ناراحتی و بغض، از کارمند مترو، پرسیدم: « من که دستفروش نیستم. برای چه با من، این گونه رفتار می کنند؟ ». به علامت ندانستن، سری تکان داد. همان موقع، پلیس مذکور برگشت و با عصبانیت، گفت: « تو برو خودت را جمع کن. » فهمیدن علت رفتارهایش برایم، ناممکن بود؛ چرا که نه « گشت ارشاد » بود و نه مورد خاصی داشتم. مسافران زیادی بودند که پوششی شبیه به من، داشتند؛ اما چرا با آنها، کاری نداشت؟ برای چند دقیقه، به همدیگر، خیره شدیم که ناگهان و با آمدن قطار، از پشت سر، صدای پلیس همراه ایشان، آمد که: « برو سوار شو. » من هم وسائلم را جمع کردم؛ اما سوار نشدم. در عوض، به سمت خط « ارم سبز »، حرکت کردم؛ چرا که تنها دلیل نشستنم در آن جا، صرفا، استراحت بود.

از فردای آن روز، مزاحمتها و تمسخرهای کارمندان مترو آغاز گشت و نه تنها، با سکوتهای پی در پی من، کاهش نیافت؛ بلکه همچنان، در حال افزایش، بود تا جائی که در همه ایستگاهها و توسط اکثریت کارمندان، دستفروشان و پلیسهای مترو، مورد آزار و اذیتهای مختلف، قرار می گرفتم. دستفروشانی که با دیدن من، مدام، سؤال می کردند: « دستفروش هستی؟ دستگاه کارتخوان داری؟ کارت چیست؟ در چه رشته ای، تحصیل می کنی؟ خانه ات کجاست؟ زیاد می بینمت. کجا می روی؟ و ... . » و کارمندان متروئی که با گزارشهای غلط به پلیس مترو، آنها را به نزد من، فرستاده و بدین شکل، مورد بازرسیهای مکرر ایشان، قرار گرفته و رهایم می کردند. کنجکاو شدم که علت این رفتارهایشان را پیدا کنم. به همین جهت، برای مدتی، کارهایشان را مورد بررسی، قرار دادم. آن چه که بدان، دست یافتم این بود: هر بار که به دستفروشانی ناآشنا، برخورد می کردند، آنها را به همراه اجناسشان، به اتاق حراست، برده و بعد، پلیس مترو را هم، فرامی خواندند و پس از آنکه با فریادهای پی در پی و زور و ارعاب، آنها را رام می کردند، اسامی و شماره ملی آنها را گرفته و بدین ترتیب، آنها را « ساماندهی » می کردند. البته کسانی مشمول طرح « ساماندهی » آنها، می شدند که بتوانند با شرایط آنها، کنار بیایند. می دانید که شهرداری به این راحتیها، به کسی، اجازه کسب و کار در محیطهای عمومی که آن را جزء اموال خود، می داند را نمی دهد؟ حال، این شرایط چه بودند: داشتن ارتباط دوستانه دستفروشان مؤنث و مذکر با کارمندان مترو و ... .

حالا، فهمیده بودم علت سرک کشیدنهای مداوم آنها در امورات خصوصی مسافرانی چون من، چه بوده است. بوی پول و عشق به مشامشان، رسیده بود؛ چیزی که همواره، آن را در میان اجناس دستفروشان، جستجو می کنند. شاید دختر تنهائی گیرشان آمده که خودش و زمینش را بتوانند یک شبه، صاحب شوند. اگر تنها باشد که چه بهتر! تازه، می فهمیدم چرا شبها، تا دم در منزل، مرا تعقیب کرده و به بهانه های مختلف، قصد باز کردن سر صحبت را با من، داشتند. اکنون، حدود 1 سال و نیم است که از شروع این مزاحمتها و سرک کشیدنها، می گذرد و حاصل آن، چندین مورد شکایت به « بازرسی پلیس » و نیز، « پلیس 110 » بوده است. البته بعد از آنکه فهمیدم شکایتهایم به « پلیس مترو »، راه به جائی، نبرده و به دلیل روابط نزدیکی که میان آنها و کارمندان و دستفروشان مترو، وجود دارد، سعی در پیچاندن و فراری دادنم، دارند، ناگزیر به پناه بردن به « بازرسی پلیس » و « پلیس 110 »، شدم. نکته جالب مسئله این جاست که حین مراجعه به پلیس مترو، به منظور شکایت از دستفروشان یا کارمندان متخلف آن، آن چه که بهانه و دستآویز ایشان برای عدم رسیدگی به شکایت اینجانب به عنوان یک موجود مؤنث، می گردد مسئله « حجاب و پوشش » من است؛ در حالیکه حلقه فساد مذکور را - شامل انواع روابط نامشروع، ترغیب مسافران مؤنث به فساد، به کارگیری الفاظ جنسی نامناسب برای ارتقاء میزان فروش و ... - همچنان، در آغوش خود، پناه داده و در میان مسافران مؤنث مترو، به جستجوی همدستان جدید نیز، می پردازند.

به دنبال اثری از این گونه روابط در فضای اینترنت، بودم که به این مطلب، در سایت خبری و تحلیلی « الف »، رسیدم: « وضعیت زنان دستفروش در مترو ». لطفا به پاراگراف آخر قسمت « دستفروشی مایه ننگ است! » مطلب مذکور - به عنوان مؤید صحبتهایم - توجه کنید.

ناگفته نماند دیروز، سوار بر قطار مسیر « دروازه شمیران - شهید نواب صفوی » مترو، بودم که ناگهان، یکی از دستفروشان مترو که پسریست با معلولیتی خفیف و همواره، در حال فروش باطری قلمی، با دیدن من که روی یکی از صندلیهای انتهای جلوی قطار، نشسته بودم، پس از تبلیغ اجناسش و عدم خرید مسافران، آنها را با چنان خشم و عصبانیتی، به سمت جائی که من در آن جا، حضور داشتم، پرتاب کرد که گوئی « هالک شگفت انگیز » روبرویت، ایستاده است. دیگر از آن معلول، خبری نبود. مجددا، باطریهایش را از روی زمین، برداشت و دستش را بلند کرد تا آنها را  فرود آورد که از ترس اصابت آنها به من، بدنم را منقبض کرده و او هم، متوقف شد. سپس، به در قطار، تکیه داده و سرش را به شیشه، می کوبید و فریاد می زد: « لعنت به این زندگی! خدا! بگذار بمیرم و بیایم، به آن دنیا. خودم می کشمت. » با رسیدن قطار به ایستگاه، همان طور که نزدیک در کناری من، ایستاده بود، نگاهی به من که با وحشت، نگاهش می کردم، انداخت و گفت: « نگاه می کنند. » و پیاده شد.

چند هفته گذشته نیز، در ایستگاه متروی « امام خمینی ( ره ) »، شاهد چند پسر بودم که هنگام عبور از کنارشان، طور خاصی نگاهم می کردند و چهره شان هم، آشنا می نمود. یکی از آنها، با گرفتن دستان پسری دیگر، گوئی که می خواست او را از کاری، منصرف کند، به علامت نهی، با ابروهایش، به او، اشاره می کرد که ناگهان، با هم، گلاویز شده و کار به دفتر پلیس مترو، کشید. در میان حرکتشان به سمت دفتر پلیس ایستگاه، همچنانکه توسط پلیس مترو، دستگیر شده بودند، متوجه شدم چاقوئی در دست پسر مذکور، قرار داشته و دیگری نیز، به همان دلیل، بوده که دستان پسر را گرفته و او را منع می کرده است. نتوانستم مدت زیادی، جلوی دفتر پلیس، توقف کنم؛ چرا که هر آن، امکان داشت بابت این کار، مؤاخذه شده و کار دستم بدهند. روز بعد از آن هم، قصد بیان مزاحتمهای دستفروشان و پرس و جو درباره ماجرای آن روز را از پلیس، داشتم که به دلیل پرهیز از دردسرهای احتمالی، منصرف شدم.

  • ۹۶/۱۰/۲۰
  • بنده خدا
تنها امکان ارسال نظر خصوصی وجود دارد
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
نظر شما به هیچ وجه امکان عمومی شدن در قسمت نظرات را ندارد، و تنها راه پاسخگویی به آن نیز از طریق پست الکترونیک می‌باشد. بنابراین در صورتیکه مایل به دریافت پاسخ هستید، پست الکترونیک خود را وارد کنید.