باغ عدن

پیام های کوتاه

جمعه 22 دی ماه 1396 و ساعت حدود 5 و نیم عصر بود و من پس از انجام یک سری امور و خریدهای ضروری، از ایستگاه متروی « تئاتر شهر »، وارد سیستم آلوده به انواع فساد و خرابکاریهای مترو، شدم. روی یکی از صندلیهای سکوی « ارم سبز » ایستگاه، در حال استراحت بودم که قطار خط مقابل - « کلاهدوز » - از جلوی دید، ناپدید و سه دستفروش زن روی سکوی مقابل، نمایان گشتند. یکی از آنها، در حال فروش کیف پول چرمی قاچاق، دیگری لوازم آرایش قاچاق و سومی هم، مقداری خرت و پرت قاچاق، بودند. با دیدن من، مزاحمتها و آزارهای چشمی و زبانی خود را که یک سال و نیم است با تحریک کارمندان خلافکار مترو؛ به عنوان دوستان نزدیکشان، در حقم، روا می دارند شروع کردند: « دختره مشکل دارد. دختره کم دارد. » بعد، با وقاحت تمام، به من، خیره شده و منتظر واکنشم بودند. آخر، من مزاحم کار و کاسبی ایشان هستم. بعد از این همه مدت که گروه قاچاق فروش و خلافکار مترو که جمعی از کارمندان و دستفروشانش را شامل می گردد با این حدس که شاید بتوانند پول یا عشقی ناپاک را - همچون دستفروشانشان - از جانب من نیز، به جیب زده و یا دختری را وارد باند قاچاق فروش و تن فروشی خود، نمایند، نتیجه ای عایدشان نشده؛ بلکه منجر به شکایتهای متعدد من به پلیس 110 و بازرسی پلیس نیز، گشته، اکنون، به من، به چشم مزاحم کار و کاسبی حلال خود، نگریسته و قصد دارند هر طور که شده مرا از خرابکارخانه شان، فراری دهند. ممکن است این سؤال برایتان، پیش آید که: « مترو که پلیس دارد. پس، چرا پلیس 110؟ ». جواب این است: تنها کاری که پلیسهای مترو حین شکایت از کارمندان مترو و دستفروشانش، انجام می دهند عدم رسیدگی به شکایت افراد و تلاش برای راضی کردنشان به چشمپوشی از شکایت یا فراری دادن شاکی با استفاده از بهانه های مختلف؛ است؛ مثلا اینکه: « پوششت چرا نامناسب است؟ »، « مگر من بدهکارت هستم؟ »، « این دفعه، را بگذر. سری بعد، خودمان رسیدگی می کنیم. »، «  اصلا این کارمند یا دستفروش کاری نکرده که دستگیرش کنیم. اگر مشکل داری، برو دادسرا. » و ... .

پیشتر نیز، بیان کرده ام که تمام یافته های خود را در ابتدا، مدیون پروردگار و بعد، تنها سفر کردنم هستم. همین تنها سفر کردنم؛ به عنوان « دختری تنها در معابر »، منشاء طمعهای بسیاری از باندهای خلافکار شده و به قول معروف، مار را از داخل لانه اش، بیرون می کشد. یکی از رفتارهائی که در طول مدت مشاهداتم، در مترو، دستگیرم شده این است که در ابتدای کار، با قرار قبلی و از پیش تعیین شده، کارمندان مترو به دنبال شکارهای خود که دختران، زنان، پسران، مردان و کودکان تنها و مستعد جرم، هستند، گشته و با ندا دادن به دوستان پلیس مستقر در مترو، به بهانه های امنیتی، به بازجوئی از ایشان و بازرسی محتویات کیف آنها، می پردازند؛ شاید به موارد خاص - افراد تنهای مستعد جرم - برخورد نموده و بدین شکل، اعضاء باند خود را گسترش دهند. پس از مصاحبه مقدماتی و آگاهی از وضعیت زندگی ایشان، در صورتی که فرد دستفروش باشد، تلاش می کنند با حربه زور و ارعاب، ایشان را رام خود نموده و با راضی کردنشان به کار، برای ایشان و کسب یک سود دوجانبه، به ادامه کار آنها، در مترو، رضایت می دهند؛ گوئی مترو ارث پدری ایشان است و قادرند به هر شکلی که مایلند، در موردش، تصمیم گیری کنند. به قول معروف: « قانون کیلو چند؟ ». در صورتی هم که طرف مقابلشان دستفروش نباشد، به نحوی، از دستفروشی و انواع کارهای مجرمانه، صحبت می کنند تا نظر اشخاص را در این باره، جویا شده و نشانه هائی از موافقت و همراهی را در آنها، مشاهده نمایند. با پیروز شدن شخص در مصاحبه مقدماتی، از این پس، او می تواند به راحتی و بدون هیچ گونه مزاحمتی، وارد باند خلافکار ایشان، گشته و فعالیت اشتراکی خود را در این مکان عمومی که به تصور ایشان، ملک شخصیست، آغاز کرده یا بدان، ادامه دهند.

با دیدن رفتارهای آزاردهنده ایشان، رو به دختری که روی صندلی کناری من، نشسته بود، پرسیدم: « می بینید چه کار می کنند؟ همیشه، مرا با انگشت، به هم، نشان داده و پچ پچ کرده یا بلند بلند، به هذیانگوئی، می پردازند. » گفت: « آره. دارم می بینم. محلشان نگذار. » گفتم: « آخر، این رفتار همیشگیشان است. خیلی اذیتم می کنند؛ ولی نشانشان می دهم که نتیجه خرابکاری و افتخار به آن، چیست. » به سمت دفتر پلیس ایستگاه، به راه افتاده و به محض وارد شدنم، ستوان دوم مردی را دیدم که در کنار یکی از مسئولان ایستگاه و دو تن از دستفروشان زن، نشسته و در حال صحبت، هستند. با ناراحتی، مسئله را در میان گذاشته و منتظر عکس العمل سریع ایشان بودم تا شاید برای دستگیری آنها، اقدامی نماید؛ اما با خونسردی، جواب داد: « ما هم، با آنها، مشکل داریم. این دو خانم دستفروش را می بینید؟ بابت همین برخوردهای بد، به این جا، آورده ایمشان. » یکی از زنان دستفروش، گفت: « دستفروش غلط می کند مزاحم مسافر می شود. چرا سراغ پلیس می آئی؟ با پشت دست، بزن توی دهانش. » با تعجب، نگاهش کردم و پلیس مرد هم، گفت: « شمالیها همین طوری هستند، دیگر. زود، عصبانی می شوند و ... . » ( با پوزش از شمالیهای عزیز. ) زن دستفروش پاسخ داد: « ما تالشی هستیم؛ ولی ترکیم. » زن دستفروش دیگر هم، اظهار فضل نموده و گفتند: « محلشان نگذار. بگذار هر چه دوست دارند بگویند. » گفتم: « آخر، آبروی آدم را می برند. مدام، با انگشت، نشان می دهند و حرفهای مزخرف می زنند. آبروی خودشان رفته و آبروی مردم برایشان، مهم نیست. » بعد، در عوض رسیدگی مستقیم به شکایت من، یکی از کارمندان مترو را  جهت انتقالشان به دفتر پلیس، صدا زد.

به محض پائین رفتن از پله ها و دیدن هر سه دستفروش مجرم، آنها را به مأمور مربوطه، نشان داده و گفتم: « اینها بودند. » زن کیف فروش گفت: « بیا. » با نزدیک شدنم، ادامه داد: « ثابت کن. » گفتم: « دختری که آن جا، نشسته بود شما را دیده است. » در سکوت، به آن طرف سکو، نگاه کرد و دختر مذکور را جستجو می کرد. منتظر عکس العمل مناسب مأمور مترو بودم؛ اما کاری که از ایشان، صادر گشت تعجب عمیق من و مسافران دیگر را برانگیخت. وی و دستفروشان که اوضاع را وخیم دیده و می دانستند هر آن، امکان دارد در چنگال قانون، گرفتار شده و تمام خرابکاریهای مشترکشان آشکار شود به دنبال راه گریزی، بودند. قطار از راه رسید و مأمور ایستگاه با دست و خیلی محترمانه، به سه دستفروش، اعلام کردند: « بفرمائید خانمها! » و آنها هم، با تشکر، وارد قطار شدند. اعتراض کردم: « شما را فرستادند که اینها را فراری دهید؟ گفت: « فکر می کنید چه برخوردی باید می کردم؟ ». جواب دادم: « باید دست اینها را بگیرید و ببرید بالا دفتر پلیس یا حداقل، از مترو، بیرونشان کنید. » با وقاحت تمام، گفت: « من فوق لیسانس علوم سیاسی هستم و تمام این قوانین را خوانده ام. ما بیرون انداختن نداریم. » قطار که رسیده بود، دستفروش زن دیگری هم، از آن، خارج شده و روی صندلی نشسته بود که با مشاهده اعتراضات من مبنی بر اخراج دستفروشان از مترو، زبان به هذیان و تهمت، باز نموده و گفت: « این خودش دستفروش است. من خودم دیده ام. شال می فروشد. » رو به مأمور مترو، کرده و گفتم: « ببینید. ایستاده است، جلوی شما و دارد شایعه پراکنی می کند. »  با قلدری فراوان، پاسخ داد: « به من، چه مربوط است؟ برو به مقام قضائی، شکایت کن. » به دنبالش، راه افتاده و گفتم: « شما را برای چه، استخدام کرده اند؟ ». توجهی نمی کرد و به راهش، ادامه می داد و به دفترش که کنار دفتر پلیس، بود، وارد شد. به دفتر پلیس، وارد شده و گفتم: « دستفروشان را فراری داد، داخل قطار. » پلیس همچنان، با دو دستفروش زن، نشسته بود و خونسردانه، طوری رفتار می کرد که انگار اتفاقی نیفتاده است: « دفعه بعد که مزاحمتان شدند، با آنها، برخورد می کنیم. » و منتظر بود بروم. گفتم: « اینها یک سال و نیم است برای من، مزاحمت درست می کنند و هر بار که مراجعه می کنم، همین را می شنوم. پس، کی می خواهید برخورد کنید؟ ». حرفهای تکراری و همیشگی پلیسها را که همواره، برای خفه کردن موجودات مؤنث و صرفنظر کردنشان از شکایت، می زنند شروع کرد: « وقتی شما به این شکل، لباس می پوشید، چه توقعی دارید؟ همین می شود، دیگر. » جواب دادم: « اولا، اینها با لباس من، کاری نداشتند. ثانیا، اینها وضع لباسشان خیلی درست است که به من، ایراد بگیرند؟ ». با حاضرجوابی، گفت: « اگر مردم لخت بگردند، شما هم، باید لخت بگردید؛ چون همه به همین شکل، هستند؟ ». گفتم: « مگر من لخت هستم؟ این پوشش نیست؟ ». در پاسخ، گفت: « پوشش داریم تا پوشش. یک زیرپوش هم، می تواند پوشش باشد؛ ولی ... . » با دست، تونیک نسبتا بلندم - تا سر زانو - که زیر مانتوی تقریبا، جلوبازم، پوشیده بودم را نشانش داده و گفتم: « این زیرپوش است؟ ». سری تکان داد: « دیگر، من نمی دانم. »

من که دیگر، از مزاحمتهای دستفروشان و کارمندان مترو و بی توجهیهای همیشگی پلیس که به نوعی، همکاری با مجرمان، است، خسته شده بودم با لحن ناراحت تری، گفتم: « چند دستفروش پسر یک ماه پیش، می خواستند با چاقو، به من، حمله کنند. باید مرا بکشند که تکانی به خودتان، بدهید؟ ». گفت: « این بار که رفتند. سری بعد، برخورد می کنیم. » گفتم: « الان یکی از آنها که به من، تهمت دستفروشی می زند پائین نشسته است. » بالاخره، تکانی به خود، داد و خیلی آرام و خونسرد به سمت پائین پله ها، حرکت کرد؛ اما چه فایده؟ نوشدارو پس از مرگ « سهراب ». در جواب غرولندهای من مبنی بر تعللهای ایشان، فرمودند: « من همیشه، این ایستگاه هستم. اگر اتفاقی افتاد، به خودم، بگو. حتما، دستگیرش می کنم. »

به ناچار، ایستگاه را ترک کردم؛ اما با بازرسی پلیس، تماس گرفته و قضیه را اطلاع دادم. ایشان هم، نام پلیس مربوطه را می خواستند که گفتم: « تمام پلیسهای مترو به همین شکل، رفتار می کنند. فقط، برخورد یکی از آنها که نیست. »؛ اما قبول نکردند. ناگزیر فردای آن روز، جهت کسب نام پلیس مذکور، به دفتر پلیس ایستگاه « تئاتر شهر »، مراجعه کردم؛ اما در عوض دادن نام ایشان، شروع به بازرسی محتویات کیفم، کرده و بعد، موضوع را به پوشش من، فرافکنی نمودند. موضوع حساسیت داشتن به رنگهای تیره - به ویژه رنگ مشکی - و همچنین، فشار آوردن گره شال روی گردنم که باعث افت فشار خون و بیماریم، می شد را به پلیس زن، عنوان کرده و گفتم که چاره ای به استفاده از این نوع پوشش، ندارم. به هر صورتی که شده از دادن نام پلیس مرد، امتناع کرده و همانند دفعات پیش، رسیدگی به شکایتم را به روزها و دفعات بعد، مؤکول نمودند. اعتراض کردم: « یک سال و نیم است دستفروشان و کارمندان مترو مزاحمتهای فراوانی را برایم، ایجاد کرده و هر بار، می گوئید: « دفعه بعد. »؛ ولی نه تنها، این مزاحمتها پایانی ندارند؛ بلکه کار به چاقوکشی و تهمت دستفروشی زدن به من، رسیده است. » ستوان دوم مردی که آن جا، حضور داشت گفت: « دستفروشی که تهمت نیست. ». در جواب، گفتم: « برای من، دستفروشی تهمت است. اگر یک دکتر وارد مترو، شده و به او بگویند « دستفروش »، ناراحت نمی شود؟ ». یکی از کارمندان مترو، نزدیک آمد و پس از سلام، گفت: « دستفروشی که بد نیست. دستفروشان کلی پول درمی آورند. مهم همان پول است، دیگر. نه؟ ». در ذهنم، گذشت: « فحشاء و دزدی هم، پول دارد. آیا باید انجامشان دهیم؟ ». در سکوت، نگاهش کردم و او هم که متوجه حرف احمقانه اش شده بود خجالت چهره اش را فراگرفت. رو به ستوان دوم، گفتم: « ولی دفعه بعد، دستگیرشان کنید. دوباره، نگوئید: « دفعه بعد. » » و رفتم. کارمند مترو که به گمانش، مترو ارث پدریش است با اشاره، از من، خواست بدون زدن بلیط، وارد شوم؛ اما من که برایم، خوردن بیت المال حرام است قبول نکرده و با زدن بلیط، از گیت، عبور کردم.

دیروز صبح هم، علیرغم در دست نداشتن نام پلیس مذکور،  تصمیم به تماس با بازرسی پلیس و طرح مجدد مشکلم، گرفتم که سرانجام، قبول نمودند شکایت را ثبت نکرده و در عوض، صوت ضبط شده ام را به بازرسی، منتقل و رسیدگی نمایند. دلیلشان هم، این بود که نام پلیس خاطی را ندانسته و از کل پلیس مترو، شکایت دارم. قرار شد بازرس فرستاده و رسیدگی کنند؛ اما دیگر، شخص خودم امکان پیگیری و اطلاع از نتیجه بازرسی را نخواهم داشت. با خوشحالی، تشکر و خداحافظی کردم؛ چرا که حداقل، تحقیقاتی صورت می گرفت. بعد از ظهر نیز، به بازرسی « شهرداری تهران »، رفتم تا موضوع تخلفات مکرر کارمندان مترو در ایجاد مزاحمتهایشان برای من و راه دادن دستفروشان به داخل مترو و روابطی که میانشان، است را اطلاع دهم. سه راه داشتم: شکایت کتبی، تماس با 1888 و تماس با 137. برای شکایت کتبی، باید عریضه نویسی پیدا می کردم که به دلیل قرار داشتن در آخر وقت اداری و نبود عریضه نویس در آن حوالی، آن را به وقت دیگری، مؤکول کردم. بعد، به سمت متروی « امام خمینی ( ره )، »  حرکت نموده تا برای خرید چراغ مطالعه ای مناسب، خود را به خیابان لاله زار، برسانم.

از خرید که برمی گشتم، کارمند متروئی که با همکارش، کنار گیت مسافران، ایستاده بود رو به من، گفت: « پدر ژپتو! ». نگاهش ننموده و از گیت، عبور کردم؛ اما از دور، نگاهش کردم و او که متوجه نگاههای من بود با پرروئی، به همکارش، گفت: « هر روز، آفش است. یک آدم انی هست که نگو. » به جلو، رفته و گفتم: « بپران. مردم دارند رد می شوند. هر چه دلت می خواهد متلک پرانی کن. » ادعا نمود که روی سخنش به همکارش، بوده و دم روباه هم، لب به شهادت، گشود. پرسیدم: « مگر این « پدر ژپتو »ست؟ ». چیزی نگفته و خودشان را به آن راه، زدند. من هم، گفتم: « همه توهم دارند و فقط، شماها سالم هستید دیگر. نه؟ » و آن جا را ترک کردم.

ایستگاه متروی « دروازه دولت » که برای تغییر خط، پیاده شدم با خیل عظیمی از دستفروشان که در قسمت انتهائی سکوی « کهریزک »، بساط کرده بودند، مواجه شدم. قبل از تغییر خط به سمت « ارم سبز »، برای جمع آوری مدرک مزاحمتها و تهمتهایشان، روی یکی از صندلیهای سکوی « تجریش »، نشستم. بالاخره، با دیدن من، هذیانگوئیهای یکپارچه شان را شروع کردند و من هم که به دنبال مدرکی جهت اثبات مزاحمتها و تهمتهایشان، بودم فرصت را غنیمت شمرده و با استفاده از دوربین تلفن همراه، شروع به فیلمبرداری از جماعت خلافکار مترو، نمودم. به قدری بلند صحبت می کردند که صدایشان به این طرف سکو هم، می رسید: « دستفروش است بابا دختره. دستفروش است به خدا! » و مدام، مرا به هم، نشان داده و می گفتند و می خندیدند تا اینکه قطار از راه، رسید و چهره کریهشان پشت قطار، پنهان شد. همه می گفتند: « نگاه کنید. چقدر راحت به اینها، اجازه داده اند بساط کنند! ». گفتم: « اینها را خودشان می فرستند، داخل مترو. » خانمی چادری گفت: « پس، چرا مدام، می گویند: « جمع کن خانم! جمع کن. »؟ ». پاسخ دادم: « نمایششان است. می خواهند ما فکر کنیم آنها هم، مخالف دستفروشی هستند و با آن، مبارزه می کنند. » مجددا، همان خانم چادری گفت: « من دیدم دستگیرشان می کنند. » گفتم: « آنهائی را که نمی شناسند دستگیر می کنند. بعد از اینکه شناس و خودی شدند، دیگر، کاری با آنها، ندارند. » همه از آن همه فضائی که توسط دستفروشان با آن بارهای جاگیرشان، اشغال شده بود و سر و صداهایشان، ناراضی بودند. با ترک قطار، همچنان، به فیلمبرداری خود، ادامه دادم و آنها که تازه، متوجه موضوع شده بودند دست از تمسخر، کشیده و اعتراضاتشان را به شکلی یکپارچه، آغاز نمودند. بدون توجه، به کارم، ادامه دادم. زن دستفروشی که خود و بارش کف زمین، ولو شده بودند گفت: « خودش را زده است، به آن راه. مثل سگ، دارد فیلم می گیرد. »

خانم مسنی که کنارم، نشسته بود گفت: « ولشان کن. کاریشان نداشته باش. » گفتم: « من کاری به کار کسی، ندارم. این جا برای خودم، نشسته ام؛ اما آنها مدام، با انگشت، مرا نشان می دهند و اذیت می کنند. وقتی هم، اعتراض می کنم، می گویند: « ثابت کن. ». این هم، مدرک برای ثابت کردن حرفهایم. حقشان است. » و ایستگاه را ترک کردم. موقع بازگشت به خانه، متوجه شدم مردی هم، سوار اتوبوس شده و مشغول تعقیبم است. ترسیدم که مبادا جائی خلوت گیرم آورده و نقشه ای که دارد عملی نماید. بالاخره، با به عقب نگاه کردنهای مداوم، به او، نشان دادم که حواسم به او، هست. او هم که شلوغی اطرافم را دید متوقف شد و بدین ترتیب، خود را به خانه، رساندم. امروز هم، قصد دارم شکایتم را نزد بازرسی « شهرداری تهران »، مکتوب کنم.

  • ۹۶/۱۰/۲۷
  • بنده خدا
تنها امکان ارسال نظر خصوصی وجود دارد
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
نظر شما به هیچ وجه امکان عمومی شدن در قسمت نظرات را ندارد، و تنها راه پاسخگویی به آن نیز از طریق پست الکترونیک می‌باشد. بنابراین در صورتیکه مایل به دریافت پاسخ هستید، پست الکترونیک خود را وارد کنید.