باغ عدن

پیام های کوتاه

دیروز، جهت زیارت امامزاده مورد علاقه خود، به آن محل، مراجعه کرده بودم و پس از حدود گذشتن حدود 1 ساعت و نیم، تصمیم به خروج، داشتم که ناگهان، متوجه شدم نیاز به تجدید روژ لب، دارم. آئینه را خارج کرده و طوری که صورتم به شکلی کامل، پشت کیف دستی بزرگم، پنهان بود، مشغول شدم که از آن طرف پرده، صدای خانم خادم آن مکان آمد که داشت با عجله، خود را از قسمت مردانه، به سمت قسمت زنانه، می رساند. شنیدم که در حال سلام و احوالپرسی، با مردان آن قسمت، بود. تعجب کردم که این خانم چرا از قسمت مردانه، تردد می کند. گوئی چنان عجله ای داشت که قادر به عمل کردن به شیوه معمول - وارد شدن از قسمت زنانه - نبود؛ اما به محض ورود و آن چه که اتفاق افتاد، متوجه عجله غیرمعمولش شدم. خانم خادم به محض کنار زدن پرده، به سرعت، رویش را به من، کرد و من هم، همچنان کیف را روبروی صورتم، گرفته بودم. چرخید و خود را به پشتم، رساند و گفت: « این چیست؟ ». جواب دادم: « خوراکی خورده ام. دارم تمیز می کنم. » با لحنی عصبانی، گفت: « برو بیرون. جلوی آقا، این کارها را نکن. » همان طور که روژ لبم را به سمت صورتم، می بردم، گفتم: « فقط یک لحظه طول می کشد. » که ناگهان، با عصبانیت، با دست، به روژ لبم، حمله کرد و قصد از بین بردنش را داشت که کنار کشیدم و موفق نشد. به آرامی، گفتم: « داخل خیابان که نمی توانم روژ بزنم. » جواب داد: « برو داخل دستشوئی و هر چقدر دلت می خواهد آرایش کن. بعد، مثل یک زائر بیا. » حال، گوئی یک روژ لب با آرایشی هفت رنگ، برابری می کند. پاسخ دادم: « من که کیفم را جلوی صورتم، گرفته بودم. شما کنارش زدید. » گفت: « مردها می بینندت. » گفتم: « این جا که مردی نیست. از آن طرف پرده، مرا می بینند؟ ». جواب داد: « این جا دوربین دارد. مردها هم، به قدری هیز هستند که متوجه می شوند داری چه کار می کنی. » گفتم: « نمی دانستم مردها دارند نگاه می کنند. » واقعا هم، نمی دانستم. گفت: « پس، خوب شد که بهت گفتم. »

از اینکه آگاهم کرده بود، خوشحال شدم و داشتم جمع و جور می کردم که خارج شوم؛ اما از رفتار تندی که با من، داشت، به قدری ناراحت شده بودم که ناگهان، بغضم ترکید و همان طور که بیرون می رفتم، شروع کردم به گریه. دستم جلوی صورتم، بود و در نتیجه، امکان جمع کردن چادرم را نداشتم. البته چادر چادر امامزاده بود که زائرین باید قبل از ورود، آن را سر می کردند. چادرم وسط امامزاده، به زمین، افتاد و به همان شکل، خارج شدم. پشت پرده جلوی در ورودی امامزاده، چند مرد و پسر بودند که مشغول پخش چای و خواندن مدح و عزاداری و ... بودند. من که نمی توانستم با چهره ای گریان و صورتی به هم ریخته، از آن جا، بیرون بیایم همان پشت پرده، ایستادم و صورتم را مرتب کردم. خیلی طول کشید. صدای عزاداری و اداهای مسخره شان عذابم می داد. طوری که بشنوند، گفتم: « نهایت هنرشان چادر سر کردن و ریش گذاشتن است؛ اما درونشان خالیست. زمین مردم را بالا می کشند و پول مردم را می خورند و پشت حجاب دختری تنها، سنگر می گیرند و می گویند: « این دختر حجاب مناسب ندارد. راهش ندهید. » که بدین ترتیب، کارمند محترمشان دزدیش را کرده و به بهانه مشکل حجاب، از روبرو شدن با دختر بیچاره، بگریزند. آن وقت، همین اشخاص همان پولهای دزدی ای را که از جیب مردم، بلند کرده اند به جیب مبارک، زده و به همین خاطر هم، از آنها، دفاع می کنند. به سگ هم، اگر نان بدهی، برایت، تا ابد، دم تکان می دهد. »

هر چقدر تلاش می کردم اشکم را پاک کنم، دوباره، هیجان بر من، غالب می شد و مجددا، گریه ام می گرفت. با دیدن زنان حجاب برتری که از داخل امامزاده، خارج می شدند، داغم تازه شد و گفتم: « با این پسرهای کثیفی که به دنیا آورده اید، بروید و آن قدر چادر سر کنید تا شاید گناهانتان بریزد. « حضرت مریم (س) » ازدواج نکرد و خود را پاک نگاه داشت. در نتیجه، پروردگار « عیسی (ع) » را - که پسری پاکیزه بود - به او، داد. اینها در عوض پاک نگاه داشتن رحمشان - چیزی که خداوند قبل از حجاب ظاهری، به آن، امر نموده - چادر سر کرده و با امثال « یزید »، ازدواج می کنند و سبب به حیات رسیدن پسرانی ناپاک، می شوند. بعد، به سراغ راهبه ها، رفته و آنها را به دلیل انحرافشان، سرزنش می نمایند - چرا که از نظر ایشان، مجرد ماندن انحراف است و هر طور که شده، باید ازدواج کرد؛ حتی به قیمت همنشینی با فردی چشم چران، زناکار، مشروبخوار، کلاهبردار، متصرف اموال غیر و ... - و دیگر اهمیتی ندارد که از نظر پروردگار، همنشینی با گناهکار، خود، گناه بوده و باعث شراکت فرد در گناهان همنشینش، می شود. در نهایت، روز ازدواج « حضرت علی (ع) » و « حضرت فاطمه (س) » را جهت پیوند شیطانیشان، برمی گزینند تا سالگرد ازدواج شومشان با این پیوند مبارک، پیوند بخورد و روز تولد « حضرت فاطمه (س) » را که همسر مردی پاک و مادر نسلی صالح بوده به خاطر مادر موجوداتی ناپاک شدن خویش، جشن می گیرند. »

تنها هنر زنان و مردان ایرانی برای دیندار نشان دادن خود، همین است و بس که: همه کارهای شیطانی خود را - از ازدواج با همسر آلوده شان، گرفته تا زایش موجوداتی آلوده تر از خود - مصادف کنند با ازدواج دو زن و مرد پاک عالم و روزهای تولد فرزندان پاک این دو تن؛ ولی آیا با حلوا حلوا گفتن، دهان شیرین می گردد؟ من که فکر نمی کنم.

به هر شکلی که می شد، خود را مرتب نموده و وارد خیابان، شدم. در راه، به پیرمردی ژنده پوش، برخورد کردم که همواره، سر کوچه ای مشخص، نشسته و همان جا، گذران زندگی می کند. با دیدن من، همان طور که چند تکه نان خشک سنگگ به دست، داشت و از سرمای زمستان، می لرزید، به سمتم، می آمد و می گفت: « کمک کنید. کمک کنید. » من که او را همیشه، همان جا می دیدم مطمئن بودم واقعا، بی سرپناه بوده و همانند متکدیان سیستم حمل و نقل مترو، نیست که صرفا، توسط خود کارمندان حریصش، به جمع آوری پول، از مسافران بدبخت و ساده دل مترو، می پردازند و بعد، میان خود، تقسیمشان کرده و مدام، جهت نمایش و پاکسازی چهره خود، از بلندگو، اعلام می دارند: « لطفا، جهت حفظ امنیت و آرامش مترو، از خرید از دستفروشان و کمک به متکدیان، خودداری کنید. » مقداری که در توان، داشتم کمکش کردم. به محض بلند کردن دستانش به آسمان و دعا کردنش که: « خداوند کمکت کند! خداوند نگهدارت باشد! »، چنان خوشحال و شاد شدم که هر آن چه که داخل امامزاده، بر سرم، آمده بود فراموشم شد. از او، تشکر کرده و با خود، گفتم: « شاید خداوند می خواسته این اتفاقات برایم، بیفتند تا زودتر، آن جا را ترک و از این محل، عبور نمایم و به این پیرمرد حقیقتا نیازمند، کمک کنم. »

همیشه، از آن زن خادم، واهمه داشتم. انگار می دانستم روزی، شاهد چنین برخوردی از او، خواهم بود؛ چرا که همین رفتارها را با دختران و زنان دیگری هم، داشت. حال اینکه چرا کمین کرده و منتظر بود کار همیشگیم را که در عرض این 5 سال زیارتم، در آن مکان متبرک، انجام می دادم - یعنی تمیز کردن صورتم قبل از خروج از آن جا - آغاز نموده و به سمتم، حمله کند - آن هم، در شرایطی که حسابی، به دنبال شکایت از کارمندان مترو و دستفروشان تحت استخدام خودشان، هستم و نیز، در صدد بازپسگیری مجدد زمین آباء و اجدادی خود که حدود دو دهه است توسط کارمندان دولت، تصرف شده و برای دادنش، این دست و آن دست می کنند و هر جا که می روم، سنگ جلوی پایم، انداخته و مزاحمت ایجاد می کنند با شما.

در انتهاء، این را هم، خاطرنشان کنم که خداوند ستارالعیوب است و زن خادمی که به گمان خویش، به این سبک، از حرم آقا، دفاع می کند پیش از آنکه پوشش روبرویم را کنار زده و کاری را که از نظر ایشان، زشت بوده آشکار نماید - مرتب کردن صورتم - به این، بیندیشد که آیا اگر خود آقا بوده و متوجه کارم می شدند، به همین شکل، عمل می نمودند یا به شکلی که خداوند سفارش به ستارالعیوب بودن، دارند، رفتار می کردند.

  • ۹۶/۱۰/۲۹
  • بنده خدا
تنها امکان ارسال نظر خصوصی وجود دارد
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
نظر شما به هیچ وجه امکان عمومی شدن در قسمت نظرات را ندارد، و تنها راه پاسخگویی به آن نیز از طریق پست الکترونیک می‌باشد. بنابراین در صورتیکه مایل به دریافت پاسخ هستید، پست الکترونیک خود را وارد کنید.