باغ عدن

پیام های کوتاه


دیشب هنگام بازگشت به خانه، در حال عبور از مقابل مرکز پلیس پیشگیری محدوده خیابان انقلاب اسلامی تهران، بودم که متوجه خروج پی در پی دسته عظیمی از خودروهای پلیس، از داخل محوطه مرکز، شدم که نام کلانتریهای مناطق مختلف تهران روی آنها، نگاشته شده بود. علت را از پلیسی که سوار بر خودروی بخش اداری پلیس، بود، جویا شدم که خیلی سربسته پاسخ دادند: « فرماندهی کل تهران این جا، حضور دارند. » با خود، گفتم: « حتما قصد ابلاغ شفاهی و تبیین دستورات جدید را دارند. فردا، با تحرکات جدید نیروهای انتظامی، می توان به برنامه های جدید ایشان، پی برد. »

سرانجام، فردای مورد نظر، فرا رسید و طبق معمول، وارد مجموعه سرشار از اراذل و اوباش متروی تهران، شدم. از آنجائی که صبحها، خیلی زود از خواب، بیدار می شوم، ناهار آن روز را - جهت جلوگیری از خوردن غذاهای اضافی و در نتیجه آن، چاقی - ساعت 8 صبح صرف کرده و ساعت 3 بعد از ظهر، بود که مجددا، گرسنه شده بودم. جهت صرف شام - با جا به جا کردن وعده شام و عصرانه - به ساندویچ فروشی ایستگاه متروی « هفت تیر »، مراجعه نموده؛ ولی پیش از آن، برای حسابرسیهای بعدی، در حال گرفتن موجودی از دستگاه خودپرداز محل، بودم که متوجه پسری حدودا 20 ساله شدم که مدام در اطرافم، پرسه زده و پیشنهاد دادن شماره می داد. با صداهای نابهنجاری که از خود، خارج می ساخت - با هدف جلب توجه - کلافه ام ساخته بود؛ ولی خونسرد و بی توجه به خرید خودم، ادامه داده و توجهی به ایماء و اشاره هایش، نداشتم. تمام طول زمان صرف غذا داخل ساندویچ فروشی، مقابل شیشه، ایستاده بود و در مصونیت کامل، شکلک درمی آورد؛ گوئی این اجازه از مقامی بالاتر، صادر شده و ماموریتش این بود که با عصبانی کردن من، پای پلیس را به میان کشانده تا در فرصت به دست آمده، در عوض برخورد با وی، به ارشادهای همیشگی خود نسبت به پوشش نامناسب بانوان، بپردازند.

من که به قضیه، مشکوک شده بودم و حدس می زدم باید در این ماجرا، دست خود پلیس در کار، باشد جهت کشف حقیقت، به سمت دفتر پلیس، به راه افتادم؛ اما با دری بسته، مواجه شدم. در کناری آن را که اتاق « انتظامات » بود به صدا درآوردم که صدای مردی از داخل اتاق، گفت: « بفرمائید. » وارد شده و با شرح مختصر مزاحمتهای پسر جوان، جویای پلیس مترو شدم. با پیج کردن ایشان، چشممان به ستاره های « ستوان یکم »ی وی، روشن شد؛ اما پسر جوان بدون هیچ گونه هراسی، ایستاده و گستاخانه و بی پروا به ما، نگاه می کرد. حتی وقتی به همراه پلیس، به سمتش، حرکت می کردیم - گوئی دوستانش به ملاقاتش، می آیند - خونسرد می نمود. با نزدیک شدن به هم، چنان دست یکدیگر را فشردند که مطمئن شدم باید پای رابطه ای دوستانه در میان باشد. پرسیدم: « دوستتان است؟ ». گفت: « دوست؟ این قبلا، داخل عطرفروشی مترو، کار می کرد. » این سناریو یک بار دیگر هم، اتفاق افتاده بود؛ البته با این تفاوت که بازیگر آن پسر عطرفروش دیگری بود. ( به مطلب « ببینم ستوان! ون گشت بالاست؟ »، مراجعه شود. )

با شنیدن صحبتهایم، مبنی بر مزاحمتهای پسر جوان، بلافاصله، با اشاره به پوشش من، سرزنشهای همیشگی خود را در مواقع این چنینی، آغاز نمود: « با این لباسی که شما پوشیده اید، چه انتظاری دارید؟ دنبالتان راه می افتند دیگر. چرا حجابتان را رعایت نمی کنید؟ ». من هم، با اشاره به همان حجابی که چشمان خالی از معرفت وی، از دیدنش، عاجز بود، پاسخ دادم: « حجاب از این هم، بیشتر؟ ». مجددا، ایراد خود را مطرح نموده و گفت: « این بنده خدا چه کار کند، وقتی شما این طور لباس می پوشید؟ ». در سکوت و بدون هیچ گونه سخنی، نگاهی حاکی از اعتراض، بدیشان نموده و منتظر جواب ماندم که ناگهان، سر به پائین، انداخته و گفت: « شما بروید. من به او، تذکر می دهم. » گفتم: « من هم، همین را می گویم. جلویش را بگیرید که دنبالم نیاید. » و از دفتر، خارج شدم. با خود، اندیشیدم: « دوستی پلیس با اراذل و اوباش؟ ». اگر هم، خود پلیس مسبب و طراح ایجاد مزاحمتهای پسر جوان برای دختران تنها و خاص، نباشد، مقصر این سوءظن خود ایشان هستند که با دوستی با اشخاص ناباب، این گونه شأن و وجهه پلیس را زیر سوال، می برند.

چگونه است که شال سفید بلندی که در جهت حفظ حجاب، در اطرافم، حائل گشته و لباسهای سفیدی که در تقابل با آلودگی و زندگی آلوده زنان چادری ایرانی که در قالب ازدواج - اما مخالف شریعتشان ( آیه 3 سوره « نور » ) - با افراد چشم چران و زناکار، همزیستی و مشایعت کرده و به زائیدن و پر و بال دادن به فرزندان زناکار و به کثافت کشاندن جامعه، مشغولند، به تن کرده ام حجاب نبوده و اگر قرار باشد پلیس حجابم را به رسمیت شناخته و مدام، مرا متهم به بدحجابی، ننماید، باید لباس مشکی بر تن کرده و روسری یا شالم را همانند بقیه اناث، گره بزنم؛ طوری که برجستگیهای بدنم در جلوی دید ایشان، باشد؟ مگر نه این است که لباس معرف شخصیت فرد است؟ پس، چگونه منی که سبک زندگی کاملا متفاوت و متضادی با زندگی سرشار از گناه زنان چادری و غیرچادری ایرانی ای که با بستن چشمان خود، به گناه ازدواج و همنشینی با زناکار و زائیدن موجوداتی به مراتب ناپاکتر، همت می گمارند، برگزیده ام همچون گمراهان و غافلان، لباس پوشیده و رفتار کنم؟ روش حجاب من برای رضایت خدا، بوده و هر گاه، همچون دختران و زنان ایرانی دیگر، قصد شریک گرفتن برای پروردگار خویش را داشته باشم، به شیوه ایشان، لباس خواهم پوشید. اگر چادر مشکی مصونیت می آورد، این مطلب هیچ گاه، در این مکان، ثبت نمی شد که: « این زن که بدحجاب نبود! ».

  • ۹۶/۰۹/۲۲
  • بنده خدا
تنها امکان ارسال نظر خصوصی وجود دارد
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
نظر شما به هیچ وجه امکان عمومی شدن در قسمت نظرات را ندارد، و تنها راه پاسخگویی به آن نیز از طریق پست الکترونیک می‌باشد. بنابراین در صورتیکه مایل به دریافت پاسخ هستید، پست الکترونیک خود را وارد کنید.